وعدهی بهشتی
صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همتبه خوابم هم که آمد، با برادرش، جلو نیامد بام حرف بزند. به برادرش گفتم: «چرا ابراهیم نمیآید جلو؟» گفت: «از شما خجالت میکشد. روی ...
به خوابم هم که آمد، با برادرش، جلو نیامد بام حرف بزند. به برادرش گفتم: «چرا ابراهیم نمیآید جلو؟» گفت: «از شما خجالت میکشد. روی ...
بارها شد که به من گفتند: «این چه فرمانده لشکریست که هیچ وقت زخمی نمیشود؟» برای خودم هم سؤال شده بود. یک بار رک و ...
صبح حاج ولی آمد به مادرش گفت: «نگران نباشید. توی بیمارستان بستریست.» بعد هم بنا کرد خوابی را که دیده بود تعریف کردن. که اینطورست ...
راضی شدند ببرندم پیشش. با چه مصیبتی هم. که برویم سپاه، برویم فلان سردخانه، برویم توی سالنی پر از درهای کشویی بسته، برویم جلو یکی ...
و من (باور میکنید؟) یک بار هم نشد در را با صدای زنگی که او میزند باز کنم. همیشه پیش از او، قبل از اینکه ...
یک بار که ابراهیم غروب آمد اصرار کردم: «امشب را خانه بمان.» گفت: «خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه.»از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند تلفن فوری ...
من مردهای زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را، که در راحتی و رفاه هم بودند، امّا همیشه سر زن و بچّهشان منّت ...
نمیگذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمیگذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفتهای که ...
نگاهم کرد، در سکوت، و گفت: «حلالم کن!»گفتم: «به شرطی که من هم بیایم.»گفت: «کجا؟»گفتم: «جنوب، هر جا که تو باشی.» گفت: «نمیشود. سختست. خیلی ...
ابراهیمی که با چشم بسته راه میرفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف میزدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید: «تو از ...
نمیدانست به دوستم چه چیزها نگفته بودم وقتی به جواب خواستگاری کسی گفت نه و او دو هفته بعد شهید شد و حالا من در ...
قدش نسبت به او کوتاه بود؛ دستهایش را حلقه کرد دور گردنش و روی پنجهی پا بلند شد؛ میخواست دعا را درست توی گوشش خوانده ...
چادرهای بچّههای تفحص معلوم بود. به او گفته بودند که حاج رحیم صارمی –که از دوستان حمید بود- برای تفحص همین طرفها است. ماشین ایستاده ...
آقا مهدی، با اینکه فقط یک سال از حمید بزرگتر بود، یک نوع حالت پدری نسبت به او داشت. رفتار حمید هم در مقابل او ...