سرباز
شهید سید مجتبی علمدارهمان ایام حضور در خوزستان بود. با سیّد و دیگر پرسنل رسمی دور هم نشسته بودیم. هر کسی چیزی میگفت. چند نفر از رفقا به ...
همان ایام حضور در خوزستان بود. با سیّد و دیگر پرسنل رسمی دور هم نشسته بودیم. هر کسی چیزی میگفت. چند نفر از رفقا به ...
توصیه کرد شام کم بخور امشب کار داریم! نیمههای شب با هم سوار موتور هوندا ۲۵۰ شدیم و رفتیم سمت اروند. معمولاً برای سرکشی پُستها ...
سید در مراسمی که برگزار میشد از روحانیون استفاده میکرد. یک بار بچههای هیئت را به روستای ایرا، در اطراف شهر آمل، برد. هدف زیارت ...
ماه رمضان بود. در مسجد نشسته بودیم. یکی از بچهها خبر آورد که سیّد علی دوامی در شلمچه به شهادت رسید.یک باره حال و هوای ...
روزی برای دیدن آقا سیّد به منزلشان رفتم. مادر سیّد گفت که او مجروح شده. به زودی مرخص میشود و به خانه میآید.چند روز بعد ...
یک شب در کنار سیّد مجتبی بودیم. روایتی که او از عملیات والفجر ۱۰ و تصرف پاسگاهها داشت بسیار جالب و شنیدنی بود. او ماجرای ...
اواخر زمستان ۱۳۶۶ بود. برای عملیات والفجر ۱۰ در کردستان عراق آماده میشدیم. بچهها با خوشحالی آماده عملیات بودند. سوار بر خودروها به سمت کردستان ...
نماز جماعت را ترک نمیکرد. برای نماز جماعت اغلب به مسجد جامع میرفت و برادرانش را نیز سفارش به نماز اول وقت میکرد.گاهی نماز جماعت ...
رفتم وضو بگیرم و آماده شوم برای نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نمازخانهی گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود. جلوی ...
ندیدم سیّد برای هوای نفسش کاری کند در ظاهر آدمی معمولی بود. مثل بقیه زندگی میکرد. اما هر قدمی که برمیداشت برای رضای خدا بود. ...
نوار مصاحبه با شهیدسیّد از یاران شهیدش چنین یاد میکرد:یک عده به توفیق شهادت نائل آمدند. از صدر اسلام همین طور بوده، از جنگ بدر ...
متوجه شدم، آقا سیّد با من صحبت نمیکند! تا چند روز همینطور بود.دل به دریا زدم و به چادر فرماندهی گروهان رفتم. گفتم: «آقا سید، ...
نیمههای شب بیست و یک رمضان بود. حال همسرم هر لحظه بدتر میشد. خیلی نگران بودم. با کمک همسایهها قابله خبر کردیم.کمی سحری خوردم. در ...
اغلب نیروها در صبحگاه و یا کلاسهای آموزشی حضور به موقع نداشتند! این مسئله باعث نگرانی سیّد مجتبی شد. چند بار به طُرق گوناگون به ...