متوجه شدم، آقا سیّد با من صحبت نمی‌کند! تا چند روز همین‌طور بود.

دل به دریا زدم و به چادر فرماندهی گروهان رفتم. گفتم: «آقا سید، چند روزی هست که با من صحبت نمی‌کنید! آیا خطایی از من سر زده یا در کارم کوتاهی کرده‌ام؟»

نگاه دوست داشتنی سیّد به من خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: «اینچ روز منتظر ماندم که خودت متوجه شوی که کجا اشتباه کردی.»

گفتم: «آقا سیّد نمی‌دانم! اما فکر می‌کنم به دلیل این باشد که من ساعتی قبل از مانور و زمانی که مشغول منظم کردن نیروها بودم به علت بی‌نظمی یکی از نیروها، به صورت او سیلی زدم.»

ازآن‌جا که می‌دانستم آقا سیّد به بچه‌های بسیجی عشق می‌ورزد و برای آن‌ها احترام خاصی قائل است، بلافاصله ادامه دادم: «البته آقا سید! آن هم به خاطر خودش بود؛ چون از فرمانده‌ی دسته‌اش اطاعت نکرده و با این کار در هنگام عملیات می‌توانست جان خودش و نیروهای دیگر را به خطر بیندازد.»

در این لحظه آقا سیّد گفت: «تو ضمانت جان کسی را کرده‌ای؟! مگر تو او را  آورده‌ای؟ او را امام زمان (عج) آورده. او سرباز امام زمان (عج) است. ضمانت جان و او دیگران با خداست.

ما حق نداریم به آن‌ها کوچک‌ترین بی احترامی بکنیم. چه رسد به این‌که خدای نکرده به آن‌ها سیلی هم بزنیم.»

سید مکثی کرد و ادامه داد: «می‌دانی آن سیلی را به چه کسی زدی؟»

ناخودآگاه اشک در چشمان زیبای سیّد حلقه زد. من نیز از این حالت سیّد متأثر شدم. فهمیدم که منظورش چیست. خواستم حرفی بزنم اما بغض راه گلویم را بسته بود.

سید دستانش را به صورتش گرفت و گفت: «تا دیر نشده برو و دل آن جوان را به دست بیاور. شاید فردا خیلی دیر باشد.»

من هم فوراً رفتم و به گفته‌ی سیّد عمل کردم. بعد از مدتی آن برادر رزمنده در منطقه‌ی شلمچه به شهادت رسید.

علمدار، حسین تقوی، ص ۵۱ و ۵۲٫