ماه رمضان بود. در مسجد نشسته بودیم. یکی از بچه‌ها خبر آورد که سیّد علی دوامی در شلمچه به شهادت رسید.

یک باره حال و هوای همه ما تغییر کرد. همه بچه‌ها سیّد علی را دوست داشتند. همه گریه می‌کردند.

بعد از مراسم تشییع، یکی از دوستانی که تازه از جبهه برگشته بود گفت: «سید علی دوامی، در شب ۲۱ ماه رمضان سال ۱۳۶۴ به دنیا آمد. در شب ۲۱ رمضان سال ۱۳۶۷ او را دیدم که تا صبح گریه می‌کرد!»

سید علی از خدا توفیق شهادت می‌خواست. می‌گفت: «خدایا به زودی این سفره جهاد و شهادت جمع خواهد شد. خدایا می‌ترسم بعد از این همه سال حضور در جهاد، با مرگ طبیعی از دنیا بروم و…»

تا این‌که صبح همان روز به همراه نیروها به سمت خط مقدم شلمچه رفت. ساعتی بعد خبر رسید که سیّد علی مجروح شده. بعد هم خبر شهادت او اعلام شد.

روزهای سختی بود. خیلی‌ها احساس کرده بودند که به روزهای آخر حماسه رسیده‌ایم. مجتبی با آن حال رو روز و با کیسه‌ای که به او متصل بود تصمیم گرفت به جبهه باز  گردد!

به دنبال رضا علیپور و چند نفر دیگر رفت. گفت: «امام (رحمه الله) پیام داده و فرموده جبهه‌ها را پر کنید. من می‌خواهم بروم. بقیه دوستان نیز همراه او آمدند. در اولین روزهای تابستان راهی هفت تپه شدند.

حاج تقی ایزد وقتی چهره مجتبی و دیگر دوستان مجروح را دید جلو آمد. بعد از دیده ‌بوسی گفت: «رفقا، شما با این وضعیت توان رزم ندارید. از شما خواهش می‌کنم برگردید.»

با اصرار حاجی همه برگشتند. یک ماه بعد، با پذیرش قطعنامه از سوی حضرت امام (رحمه الله)، دوران جهاد اصغر به پایان رسید.

بدن مجتبی طی این دوران پنج بار به سختی مجروح شد. سیّد یک بار هم شیمیایی شد که اثرات آن بعدها در بدن او نمایان شد.

زخم‌های ظاهری بدن سید، مدتی بعد برطرف شد. اما داغی که از هجرت دوستان شهیدش بر دل او ماند هرگز التیام نیافت.

علمدار، جمعی از دوستان شهید، ص ۸۱ و ۸۲٫