اغلب نیروها در صبحگاه و یا کلاس‌های آموزشی حضور به موقع نداشتند! این مسئله باعث نگرانی سیّد مجتبی شد. چند بار به طُرق گوناگون به بچه‌ها تذکر داد. اما گوش شنوایی در کار نبود!

تا این‌که یک شب همه بچه‌های گروهان را بعد از نماز در زمین فوتبال گردان مسلم جمع کرد.

نگاهی به همه کرد و با این دو بیت صحبت‌های خودش را آغاز کرد:

هر کس به طریقی دل ما می‌شکند           بیگانه جدا، دوست جدا می‌شکند

بیگانه اگر می‌شکند حرفی نیست            از دوست بپرسید چرا می‌شکند

بعد مکثی کرد و درباره‌ی نیت و هدف ما از حضور در جبهه صحبت کرد. در ادامه به این نکته که شهدا بر گردن ما حق دارند، اشاره کرد و مطالب مفصلی در این زمینه گفت. بعد هم از اهمیت نظم و…

حرف‌های سیّد خیلی روی بچه‌ها اثر گذاشت؛ همان بچه‌هایی که نظم و انضباط را جدی نمی‌گرفتند منقلب شده بودند.

از این که اعمالی انجام داده بودند که باعث ناراحتی سیّد شده بود سخت پشیمان شدند.

یادم است وقتی سیّد صحبت می‌کرد صدای گریه‌ی نیروها فضا را پر کرده بود. یکی از بچه‌ها، که سیّد را خیلی ناراحت کرده بود، جلو آمد و در حالی که به شدت اشک می‌ریخت، او را در آغوش گرفت.

آن شب در زمین بازی گردان مجلس عجیبی شده بود. بعد از رفتن سید، هر کدام از نیروها به یک طرف رفتند و تا ساعت‌ها گریه و ناله می‌کردند.

با کمک یکی از بچه‌ها به سراغ آن‌ها رفتیم و تک تک آن‌ها را آرام کردیم و به چادرها برگرداندیم.

آن شب به نفود کلام سیّد به عنوان شخصی که با حال درونی حرف می‌زد پی بردم. این هم نتیجه‌ی ایمان درونی او بود.

سید بر قلب بچه‌ها فرماندهی می‌کرد. با تدبیر او گروهان سلمان دوباره متحد و هماهنگ شد.

علمدار، یکی از نیروهای گروهان، ص ۴۶ و ۴۷٫