اواخر زمستان ۱۳۶۶ بود. برای عملیات والفجر ۱۰ در کردستان عراق آماده می‌شدیم. بچه‌ها با خوشحالی آماده عملیات بودند. سوار بر خودروها به سمت کردستان حرکت کردیم.

از طرف فرماندهی گردان اعلام کردند به دلیل دشواری‌های زیادی که در مسیر حرکت وجود دارد، آن‌هایی که کهولت سنی و یا مشکل جسمی دارند یا کم سن و سال هستند با خود نبریم.

بعدها مجتبی گفت: «در آن وضعیت ماندم، این دستور را چگونه به دو بزرگواری که سنشان زیاد بود و آقا کامران که مشکل جسمی داشت بگویم. با آن همه شوق که داشتند چگونه آن‌ها را بگذاریم و همراه خود نبریم. خلاصه به هر قیمتی که بود آن‌ها را راضی کردیم تا در عقبه بمانند.

کاروان عشق با شور خاصی به حرکت افتاد. همه با صلوات و ذکر تسبیح خداوند به راه افتادیم.

ساعت شش صبح به شیار «وشکناق» رسیدیم، یعنی حدود هشت ساعت پیاده‌روی. نماز را خواندیم و کمی صبحانه خوردیم.

دوباره راه افتادیم. رسیدیم به مقری که باید استراحت می‌کردیم.

همین که بچّه‌ها رفتند استراحت کنند ناگهان دیدیم شخصی به سمت ما می‌آید. کمی که نزدیک شد متوجه شدیم آقا کامران است. بچه‌ها با دیدن او خیلی خوشحال شدند. روحیه‌ی بچه‌ها مضاعف شد.

به آقا کامران گفتیم: «شما با این پا چطور آمدی؟! او هم با لهجه‌ی خاصش شوخی کرد و خندید و گفت: «شما که راه افتادین من هم پشت سرتان بدون آن‌که متوجه شوید آمدم.»

این اراده و روحیه‌ی رزمندگان اسلام در جبهه بود. ساعت دوازده ظهر بود. بعد از چند ساعت استراحت و نماز و ناهار دوباره حرکت کردیم.

دیگر محلی برای استراحت نبود. از شیارهای بین کوه‌ها و در میان برف شدید به حرکت خودمان ادامه دادیم.

فراموش نمی‌کنم. آخر شب برای استراحت در جایی توقف کردیم. دقایقی بعد دستور حرکت صادر شد. من به شخصی که در کنارم نشسته بود گفتم: «پاشو!»

اما خوابش برده بود. دوباره او را صدا کردم. امام بی‌فایده بود. نبضش را گرفتم. باور کردنی نبود. در همان چند دقیقه از شدت سرما به شهادت رسیده بود! من هم مجبور شدم به دنبال بچه‌ها حرکت کنم.

ساعت پنج صبح روز بعد رسیدیم به نقطه شروع عملیات. درست در زیر ارتفاعات دشمن بودیم.

همه‌ی این مسیر سخت را بچه‌ها پیاده طی کرده بودند، یعنی بچه‌ها حدود بیست تا بیست و پنج ساعت راه رفته بودند. و تازه رسیده بودند به جایی که باید مبارزه را شروع می‌کردند.

علمدار، رضا علیپور ص ۶۷ تا ۶۹٫