همان ایام حضور در خوزستان بود. با سیّد و دیگر پرسنل رسمی دور هم نشسته بودیم. هر کسی چیزی می‌گفت.

چند نفر از رفقا به موضوع سربازهای وظیفه اشاره کردند و گفتند: «بزرگ‌ترین مشکل ما این سربازها هستند! نه نماز می‌خوانند. نه حرف گوش می‌کنند نه….

سید با تعجب گفت: «من باور نمی‌کنم! چرا سربازهای ما این طور نیستند؟! سربازهای واحد ما از خود ما هم بهترند!»

دوستانی که این موضوع را مطرح کرده بودند گفتند: «خُب تو شانس داری. هر چی سربازخوبه گیر تو می‌یاد.»

اما من می‌دانستم چرا سربازان واحد اطلاعات که با سیّد کار می‌کنند این قدر خوب هستند!

همان جا گفتم: «موضوع شانس نیست. سیّد با سربازها مثل بسیجی‌های دوران جنگ برخورد می‌کنه. آن قدر با محبت هست که اون‌ها شرمنده می‌شن.

هیچ وقت ندیدم به سرباز بی‌احترامی کنه. در مسائل شخصی و کارهایی مثل نماز، هیچ وقت امر و نهی نمی‌کنه. بارها دیدم که سید، جیره‌ی میوه خودش را برای سربازها می‌بره و.. این مسائل باعث شده که سربازهای سیّد مجتبی، حتی بعد از اتمام خدمت از سیّد جدا نمی‌شن!»

چند روز از این صحبت گذشت. یکی از بچه‌های کارگزینی سیّد را صدا کرد و گفت: «دو تا سرباز داریم که همه را خسته کرده‌اند. سه بار تا حالا واحد آن‌ها را عوض کردیم.

یک بار هم پرونده این‌ها به واحد قضایی ارسال شده اما بی‌فایده بوده. می‌تونی این‌ها را ببری تو واحد خودت.»

سیّد گفت: «باشه مشکلی نیست. از این به بعد هر سربازی که فکر می‌کنی مشکل داره بفرست پیش من!»

سربازها همان شب به واحد ما آمدند. به محض این‌که وارد اتاق شدند سیّد بلند شد و به استقبالشان رفت. بعد با هر دوی آن ها دست داد و روبوسی کرد.

موقع شام بود. برخلاف برخی از پرسنل، با سربازها سر سفره نشستیم. بعد از صرف غذا سیّد ظرف‌ها را جمع کرد. اصرار من و آن سربازها بی‌فایده بود.

همه ظرف‌ها را شُست و برگشت. بعد گفت: «شما خسته‌اید تازه هم به این واحد آمدید. امشب را استراحت کنید.»

صبح فردا که می‌خواستیم نماز بخوانیم این دو سرباز هم بلند شدند. با هم جماعت خواندیم. از آن روز دیگر لازم نبود کاری را به آن‌ها بگوییم. قبل از این‌که ما حرفی بزنیم این دو سرباز کارها را انجام می‌دادند.

علمدار، مجید کریمی، ص ۹۰ و ۹۱٫