یک شب در کنار سیّد مجتبی بودیم. روایتی که او از عملیات والفجر ۱۰ و تصرف پاسگاه‌ها داشت بسیار جالب و شنیدنی بود. او ماجرای آن شب را یک امداد غیبی می‌دانست. می‌گفت: «در سکوت کامل باید به پاسگاه‌ها می‌رسیدیم. حالا در نظر بگیرید، کلی نیرو، با آن همه تجهیزات و آن همه وسایل، کوله پشتی، کلاه خود، اسلحه و…

صدای پای بچه‌ها هم زیاد بود! آن شب توی آب رفته بودیم. پوتین‌ها و کتانی‌ها خیس شده بود و صدا می‌کرد. باید در سکوت کامل از کنار سنگر دشمن رد می‌شدیم. نباید سربازان عراقی بیدار می‌شدند!

(حتی در کنار مسیر ما، نفربر دشمن بود و عراقی‌ها داخل آن بودند) آن شب امداهای غیبی خداوند نصیب ما شد. نمی‌دانم چرا، ولی آن شب قورباغه‌ها داخل آبگیر سر و صدای زیادی راه انداخته بودند! آن قدر سرو صدا می‌کردند که اما اصلاً خودمان هم صدای نفر جلویی را نمی‌شنیدیم!

واقعاً لطف خدا بود. سر و صدای قورباغه‌ها آن‌قدر زیاد بود که عراقی‌ها اصلاً متوجه عبور نیرها از کنارشان نشدند. به این طریق از پاسگاه دوم هم رد شدیم. نیروها برای حمله در آن‌جا مستقر و به سمت پاسگاه سوم حرکت کردیم.

وقتی به پاسگاه سوم رسیدیم، دشمن تازه متوجه حضور ما شد. آن‌ها از همه طرف بچه‌ها را به گلوله بستند. اینجاست که فکر کردن واقعاً سخت است.

در یک لحظه هم باید فکر حفظ نیروها و حفظ جان خود باشی. هم باید فکر کنی که چه باید کرد؟

همه‌ی این‌ها باید در یک لحظه خیلی حساس به فکرت برسد. در این شرایط فقط عنایت خداوند است که راه را می‌گشاید.

این مسائل در جنگ زیاد به وجود می‌آید. به دوستان گفتم: «اگر یک روز جنگ تمام شود و ما یک میلیون بچه رزمنده داشته باشیم، یک میلیون مرد آب دیده خواهیم داشت؛

کسانی که همه گونه سختی کشیدند، گرسنگی‌ها و تشنگی‌ها تحمل کردند. این‌ها به درد انقلاب می‌خورند.»

خلاصه آن شب با اندک نیرویی که مانده بود جلو رفتیم و پاسگاه پنجم و سه راه هم فتح شد.

علمدار، مصاحبه با سیّد مجتبی، ص ۷۶ و ۷۷٫