پیش توّابین میخوابم!
شهید محمد بروجردیحاجی (شهید بروجردی) گفت: «میریم سنندج. اسلحه و مهمات چی داریم؟»سید گفت: «زیاد نیست، دو تا کلاشینکف، دو تا یوزی، دو تا کلت و یک ...
حاجی (شهید بروجردی) گفت: «میریم سنندج. اسلحه و مهمات چی داریم؟»سید گفت: «زیاد نیست، دو تا کلاشینکف، دو تا یوزی، دو تا کلت و یک ...
سال ۱۳۶۱ بود. قرار بود در منطقهی «جوانرود» عملیاتی صورت گیرد. پیش از انجام عملیات، من به همراه چند تن از برادران، مأمور شدم که ...
سال ۱۳۵۷ بود. بروجردی آمد پیش من و گفت: «یک قبضه کلت میخواهم. میخواهم کار یک ساواکی را تمام کنم.»گفتم: «من یک قبضه اسلحه دارم، ...
معمولاً یک کُت بلند به اندازهی یک اُورکت میپوشید که جیبهای بزرگی داشت. به نحوی که هر جیبش تقریباً یک گونی کوچک میشد!یکی از روزها ...
دوره، دورهی گردن کُلفتی بود. آن زمان هر کس که توی محل عربده کشی میکرد و از چهار نفر زهر چشم میگرفت، بعدها میتوانست هر ...
با بهادر با هم بودیم، قدم به قدم و لحظه به لحظه. من آر. پی. جی زن بودم، او هم کمکی من. عملیات شروع شده ...
عملیات بدر انجام شد و برگشتیم به سایت، قرارگاه اولیهی خودمان. روی تپههای اطراف نشسته بودیم، نگاه به چادرها و اطراف و اکناف کرده و ...
فرماندهی ستاد قرارگاه قدس و فرماندهی قرارگاه فجر در صدر کارنامهی عملیاتی شهید صدرالله فنی میدرخشید.هنگامی که دوستش با اصرار از او میخواهد که خاطرهای ...
وقتی همهی ما در زیر باران آتش و ترکش دشمن زمینگیر شده بودیم، این فقط او بود که بیاینکه اندکی سر خود را خم کند، ...
وقتی سوسنگرد آزاد شد اسرای عراقی را سمت اتاق فرماندهی میبردیم. به آنها دستور دادیم تا برای ورود به اتاق فرماندهی کفشهایشان را از پا ...
وقتی قدرتالله را میدیدیم که آرام و مصمم بر فراز خاکریز قدم برمیدارد، قدرت عجیبی مییافتیم. صلابت و هیبت او به حدی بود که ما ...
در ۳۰ مهر ماه ۵۹ آخرین گروه ۲۲ نفرهای از بچّههای آغاجاری برای مقاومت در مقابل ارتش عراق در خرمشهر اعزام گردید که فرماندهی آن ...
«آرزو دارم شهید بشوم؛ نه به خاطر این که از زندگی خستهام؛ بلکه به خاطر این که میخواهم با ریختن خون خود، قدری انجام وظیفه ...
فکر میکنم شب نوزدهم رمضان بود. برادر همدانی گفت: آقا آبنوش، بچّههای ۱۵۱ در آن سنگر دچار مشکل هستند، بروید بررسی کنید ببینید چه کار ...