سال ۱۳۵۷ بود. بروجردی آمد پیش من و گفت: «یک قبضه کلت می‌خواهم. می‌خواهم کار یک ساواکی را تمام کنم.»

گفتم: «من یک قبضه اسلحه دارم، ولی به شما نمی‌دهم.»

گفت: «چرا؟»

گفتم: «چون خراب است، می‌ترسم در حین انجام کار، تو را گیر بندازد.»

گفت: «تو آن را به من بده، بقیه‌اش با من!»

اسلحه را به او دادم برداشت و رفت. چند روز بعد، از او پرسیدم: «چه کار کردی؟»

گفت: «رفتم سراغش. آمد سرِ کوچه. اسلحه را گرفتم به طرفش و ماشه‌اش را چکاندم. گلوله شلیک نشد. دست برد تا روی من اسلحه بکشد، پریدم دستش را گرفتم و با ته کلت آن‌قدر توی سرش کوبیدم تا تمام کرد!»


رسم خوبان ۲۳ – تهوّر و شهامت،  ص ۵۱٫/ چون کوه با شکوه، ص ۸۰٫