عملیات «بیت المقدس» آغاز شده بود…

چند تیر بارچی عراقی موقعیت ما را بی‌امان زیر آتش گرفته بودند. «عبدالرحمن» به شش نفر از افراد گروهان گفت: بروید، شرّشان را کم کنید! بچّه‌ها رفتند، ولی موفق به سرکوب آن‌ها نشدند.

این بار رو به چهار نفر دیگر کرد و گفت شما بروید و کار را تمام کنید!

این برادران هم علیرغم تلاش فراوان کاری از پیش نبردند. شهید «هودگر» با عزم راسخ رو به بچّه‌ها کرد و گفت: خودم تنها می‌روم، گوششان را می‌گیرم، می‌آورمشان این‌جا!

این را گفت و به اتفاق یکی از بچّه‌ها مثل تیری رها شده از چلّه‌ی کمان، به سمت سنگر تیربار دوید. او اسلحه‌اش را در پناه خاکریزها پنهان کرد، دست‌هایش را بالا برد و فریاد زد: اسلم، اسلم…! تسلیم…!

تیربارچی‌های عراقی متوجّه‌ی او شدند. وقتی دیدند مسلح نیست، با شتاب به طرف او آمدند تا او را دستگیر کنند. درنگ جایز نبود! فرصت را مغتنم شمرد، اسلحه‌اش را برداشت و به سمت نیروهای دشمن آتش گشود.

لحظاتی بعد وقتی شهید «هودگر» وارد سنگر شد، دید یکی از بعثی‌ها به هلاکت رسیده و یکی دیگر از ترس در گوشه‌ی سنگر پناه گرفته است. او طبق قولی که داده بود، گوش او را گرفته و پیش بچّه‌ها آورد تا شادیشان را تکمیل کند.


رسم خوبان ۲۳ – تهوّر و شهامت،  ص ۶۴ و ۶۵٫