حاجی (شهید بروجردی) گفت: «می‌ریم سنندج. اسلحه و مهمات چی داریم؟»

سید گفت: «زیاد نیست، دو تا کلاشینکف، دو تا یوزی، دو تا کلت و یک قبضه ژ ۳٫»

آن روز، چند تا نارنجک هم همراه خودمان داشتیم، با چند تا خشاب اضافه. سید هم مثل همیشه سوئیچ در دست، در کنار ماشین ایستاده و آماده‌ی حرکت بود. منتظر بود که ببیند حاجی چه دستوری می‌دهد.

حاجی هم آن روز لباس سپاه به تن کرده بود. (معمولاً این لباس را می‌پوشید) پوتینش را به پا کرد و بند آن را محکم بست و گفت: «سید بریم!»

سید هاج و واج نگاهش کرد؛ واقعاً توی آن موقعیت و با آن همه دشمن خونخوار، حاجی می‌خواست بره سنندج؟!

به هر حال، چون ایشان می‌خواست، باید حرکت می‌کردیم. تنها هنگام حرکت گفتم: «حاجی با این یک ذره مهمات می‌خواهی بریم؟!»

حاجی سری به علامت تأیید تکان داد. سید گفت: «من که فکر می‌کنم اگر یک انبار مهمات هم داشته باشیم، باز کمه.» بروجردی تبسّمی کرد و گفت: «نه، باید بریم.»

-‌ »ولی حاجی، اگر خطری پیش بیاد…»

-‌ »توکّل به خدا کن! هیچ مسأله‌ای پیش نمی‌یاد. من باید به جلسه برسم.»

تا نزدیکی‌های «کامیاران» وضع عادی بود. امّا از آن‌جا دیگر مثل این که لحظه به لحظه، یکی زنگ خطر را به صدا درمی‌آورد.

بعد از اینکه از اوّلین پاسگاه گذشتیم و به محض این که اولین پیچ جاده را پشت سر گذاشتیم، بروجردی اسلحه‌اش را کنارش گذاشته بود، برداشت، لوله‌ی آن را به آرامی از شیشه‌ی ماشین بیرون فرستاد و انگشتش را روی ماشه فشرد و در دَم با صدای شلیک گلوله، همه‌ی کوهستان‌ لرزید. صدا از درّه‌ای به درّه‌ی دیگر پیچید و همه‌ی منطقه را پر کرد.

سید که آرام در هوای کسل کننده‌ی بعد از ظهر، در پشت فرمان ماشین، به خیالات دور و دراز خود فرو رفته بود، ناگهان با صدای گلوله، محکم پایش را روی ترمز کوبید. ماشین روی شانه خاکی جاده ایستاده.

سید پرسید: «چه شده حاجی؟ حمله کردن؟»

حاجی گفت: «نه، برو.»

-‌ »پس این تیر؟ این تیر برای چه بود حاجی؟»

بروجردی گفت: «من زدم!»

-‌ »آره، من این تیر را زدم تا نیروهای ارتشی که روی کوه‌ها نگهبانی می‌دهند، صدای آن را بشنوند.»

-‌ »خوب صدایش را بشنوند، آن وقت چه می‌شود؟»

-‌ »آن وقت، ارتش از نیروهایش می‌پرسد این تیر را شما که نزدید، پس چه کسی آن را شلیک کرده؟»

وقتی به این نتیجه رسیدن که احتمالاً دشمن بوده، آن وقت به همه‌ی نیروها آماده باش می‌دهند و این آماده باش اگر تا غروب هم ادامه پیدا کنه، می‌توانیم راحت به سنندج برسیم. تازه اگر با دشمن هم درگیر بشیم، آن وقت چون ارتش در آماده باش به سر می‌‌برد، فوراً کمک ما میآن.»

تا رسیدن به سنندج، دیگر سید حتی یک کلمه هم حرف نزد. شاید هنوز ترس از کمین خوردن در دلش بود، بخصوص که بروجردی لباس سپاه هم پوشیده بود و این، بیشتر می‌توانست دشمن را برای درگیر شدن با ما تحریک کند.

به سنندج که رسیدیم، همه جا بوی خون می‌داد. میدان مرکزی شهر را پشت سر گذاشتیم. راننده، ماشین را به طرف مسجد جامع هدایت کرد. به کنار مسجد جامع رسیدیم، تعداد زیادی از مردم در آن جا گِرد آمده بودند. به دستور بروجردی راننده در مقابل مسجد نگه داشت. ماشین هنوز کاملاً توقف نکرده بود که بروجردی در ماشین را باز کرد و از آن بیرون پرید و رفت داخل جمعیت.

سید دو دستی زد توی سرش و گفت: «بیچاره شدم!»

گفتم: «چی شد سید؟ مشکلی پیش آمده؟»

گفت: «من می‌دونم این حاجی آخرش سر من رو به باد می‌ده. او نمی‌دونه که اگر بلایی به سرش بیاد، پدر من را در میارن! می‌گن چرا مواظبش نبودی. آخر من چطوری مواظب این مرد باشم؟»

تا خواستم از ماشین پایین بیایم، بروجردی توی جمعیت گم شده بود. حالا این مرد چه کسانی بودند؟ تعدادی عشایر کردستان که کسی آن‌ها را نمی‌‌شناخت. تا آمدیم به خود بجنبیم، دیدیم بروجردی مردم را توی مسجد جمع کرده است و دارد برای آن‌ها درد دل می‌کند.

خوب که درد دلش را کرد، از آن‌جا به مقر سپاه سنندج رفتیم. بعد از خواندن نماز و خوردن شام با توّابین رفتند که بخوابند. بروجردی هم کُلتش را از کمرش درآورد و آن را به سیّد داد و گفت: «سیّد بگیر! من رفتم.»

سیّد گفت: «حاجی کجا؟»

گفت: «می‌روم بخوابم.»

سیّد آخرین اتاق سمت چپ راهروی مقر را به او نشان داد و گفت: «حاجی محل خوابت آن‌جاست.» بروجردی در حالی که عجله داشت، گفت: «نه، من می‌روم زندان، تا پیش توّابین باشیم!»

سیّد که دستپاچه شده بود، گفت: «چرا این کار را می‌کنی؟ تو داری با سرت بازی می‌کنی. اگر نصف شبی به سرشان بزند و خدای نخواسته…»

بروجردی گفت: «این امتحان خوبیه تا ببینیم واقعاً توبه کرده‌اند یا نه؟ اگر واقعاً توبه کرده باشن، هیچ آسیبی به من نمی‌رسونن!» سید که دید زورش نمی‌رسد تا او را نگه دارد، گفت: «حاجی لااقل لباس سپاه را از تن در آر.»

سید داشت می‌گفت که اقلاً اسلحه‌ات را با خودت ببر که بروجردی از آن جا دور شده بود. سید آن شب را تا صبح به خودش می‌پیچید و می‌گفت: «من دیگر از امروز نه راننده‌ی او هستم و نه محافظش.»

امّا فردا صبح که بروجردی به سلامت برگشت، سیّد گفت: «نه آقا، من تا آخر عمر، هم راننده‌ی او هستم و هم محافظش.


رسم خوبان ۲۳ – تهوّر و شهامت،  ص ۵۶ تا ۶۳٫