وقتی سوسنگرد آزاد شد اسرای عراقی را سمت اتاق فرماندهی می‌بردیم. به آن‌ها دستور دادیم تا برای ورود به اتاق فرماندهی کفش‌هایشان را از پا درآورند.

در بین آن همه پوتین، یک جفت پوتین تعجب مرا برانگیخت. روی لبه‌ی داخلی پوتین‌ها نوشته شده بود؛ قربان اکبری.

خیلی سریع موضوع را با برادران پاسدار در میان گذاشتیم و آن‌ها صاحب پوتین را صدا کردند.

وقتی از اسیر عراقی پرسیدم چرا روی کفش‌هایت نام ایرانی نوشته‌ای؟

او در جواب گفت، این کفش‌های یکی از بسیجی‌های شماست و من آن را از پای او در آورده‌ام.

وقتی این حرف را زد، به رگ غیرتمان برخورد. خواستیم یقه‌اش را بچسبیم، ولی او ادامه داد: او فرد شجاعی بود و موقعی اسیر شد که هیچ گلوله‌ای در اسلحه‌اش نداشت و مرتب فریاد می‌زد: الله اکبر، الله اکبر.

وقتی او را گرفتیم، افسر بعثی با کُتک به جانش افتاد و او در حالی که همچنان کُتک می‌خورد، به عکس صدام که روی خودرو جیپ بود، آب دهان انداخت.

بعثی‌ها در دادگاهی صحرایی او را همراه ۹ نفر دیگر تیر باران کردند و فقط در پیکر قربان اکبری حدود ۳۰ تیر شلیک نمودند و من که از آن همه شجاعت متحیر شده بودم، پوتین‌هایش را به یادگار از پایش درآوردم و پای خود کردم.


رسم خوبان ۲۳ – تهوّر و شهامت،  ص ۲۲ و ۲۳٫