لباسهای خیس را پوشید
شهید فرهمند استواری«فرهمند» حس خاصی به حضور در جبهه داشت. در موقع اعزام به جبهه، اگر کسی میخواست مانع رفتن او به جبهه شود، بسیار ناراحت میشد. ...
«فرهمند» حس خاصی به حضور در جبهه داشت. در موقع اعزام به جبهه، اگر کسی میخواست مانع رفتن او به جبهه شود، بسیار ناراحت میشد. ...
نزدیک ده ماه از حضور «محمد» در جبهه میگذشت. وقتی ما به او اصرار می کردیم به مرخصی برود، پاسخ میداد: «من در شرایط فعلی ...
تجهیزاتم را میبندم. همهی بچّهها آماده میشوند. «چطور میشود با پانزده نفر به عملیات رفت؟»این سؤالی است که از ذهنم میگذرد و حرفهای «مهدی» در ...
برادرم قاسم، مدتی از وظیفهی سربازی خود را در جبهه گذرانده بود. وقتی به مرخصی آمد، به او پیشنهاد کردم استشهادنامهای تهیه کنم تا او ...
به رهنمون گفتم: «داداش هر کس توی جنگ سهمی داره، تو بیشتر از سهمت هم رفتی جبهه. حالا که دیگه بابا شدهای، باید هوای خانوادهات ...
وقتی از برادرم حسن میشنیدم که مرتب میگفت: «خدایا پس من کی شهید میشوم!» به او میگفتم: «آقا حسن، از خانوادهی ما، من در منطقه ...
روزی در بسیج «حسین شیردل کنی» را دیدم. گفتم: «کجا میروی؟»گفت: «اکنون فرصتی پیش آمده است تا به آرزویی که مدتها داشتم، برسم. می خواهم ...
«علی» همیشه میگفت: «هیچ کاری جای جبهه را برای من پر نمیکند و هیچ خدمتی به اندازهی جهاد ارزش ندارد.» هرگاه از او خواسته میشد ...
بین راه رادیو آژیر قرمز کشید. ما چون در جاده بودیم، نمیتوانستیم به پناهگاه برویم. هواپیماها بالای سر ما پرواز میکردند. در صد متری کنار ...
از شهادت «فاضل الحسینی» به بعد، کل گردان حول محور «سید محسن» میچرخید. تدبیر فرماندهیاش در زمان عملیات و پاتکهای شدید دشمن، باعث شد که ...
روزی گفت: «مامان! امام گفتهاند جبههها را پر کنید. اجازه میدهی این دفعه مجتبی را هم با خودم ببرم؟»رضایت دادم و قرار شد قبل از ...
اوایل جنگ، برای مأموریتی از «سنندج» به «کرمانشاه» رفتم. در محل اعزام نیروهای «سپاه کرمانشاه»، اولین هدیهی مردمی که یک بستهی کوچک بود، به دستم ...
اذان مغرب بود که برگشت. یعنی از صبح که از خانه بیرون رفته بود. حالا آمده کمی خسته به نظر میرسید. گفتم: «ننه! تو که ...
«… مرتیکه! با چهار تا بلوک و چهار تا سنگ فکر میکنه میتونه مسجد بسازه. مسجد ساختن پول می خواد، عمله میخواد، جُربزه میخواد…»این حرفها، ...