روزی گفت: «مامان! امام گفته‌اند جبهه‌ها را پر کنید. اجازه ‌می‌‌دهی این دفعه مجتبی را هم با خودم ببرم؟»

رضایت دادم و قرار شد قبل از رفتن، برای خداحافظی، به منزل مادرم بروند. مادرم تا فهمید، گفت: «مجتبی را برای چه می خواهی ببری؟ کم برای تو جوش می‌‌زنیم؟»

«محسن» خندید و گفت: «بی‌بی جان! مجبتی را می‌برم از این ماشین‌های سه رنگ سوار شود.»

مادرم گفت: «یعنی چی؟ این همه راه می‌خواهی بچّه‌ را ببری که ماشین سوار بشود؟»

«محسن» چشمکی به من زد و گفت: «بی‌بی گلم! ناراحت نباش! دو تایی سوار ماشین سه رنگ می‌شویم، می‌آییم پیش شما، از آن‌جا تا مشهد هم خوابیده می‌آورند! آن‌قدر راحت است که نگو!»

چون مادرم پیر بود و گوش‌هایش به درستی نمی‌شنید، از صحبت‌های محسن چیزی متوجه نشد. امّا منظورش از ماشین‌های سه رنگ، همان تابوت شهدا بود. که با پرچم ایران می‌پوشانند.


رسم خوبان ۱۷- تعهد و عمل به وظیفه، ص ۲۵ و ۲۶٫/ جرعه عطش، ص ۹۴٫