فرماندهی امام عصر (عج)
صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدینلشکر مهاباد رفته بود جلو. من و یکی از بچّههای قزوین هم که رستهاش زرهی بود، داشتیم وسایل یکی از تانکها را چک میکردیم. تا ...
لشکر مهاباد رفته بود جلو. من و یکی از بچّههای قزوین هم که رستهاش زرهی بود، داشتیم وسایل یکی از تانکها را چک میکردیم. تا ...
سپاه، عشقش بود. تعصّبش بود. میگفت: «سپاهی یا باید عاشق باشه یا دیوونه. کسی که دنبال مادیات آمده باشد توی این لباس، غلطترین راه رو ...
تأثیر حرفهای آقا مهدی روی بچّههای جبهه، چیز عادیای نبود که مثلاً بگویی «آدم شیرین زبونیه، یا فن بیان بلده.» نه اتّفاقاً. آقا مهدی اصلاً ...
ابهتی داشت زین الدّین. دربارهاش که میشنیدی، تصویر یک آدم چهل پنجاه ساله توی ذهنت میآمد، ولی وقتی از نزدیک میدیدیش، آن جوان لاغر بیست ...
من مدّت کمی با مهدی نبودم. شاید بیشتر از خیلیهای دیگر، امّا شناختن این آدمِ پر از تضاد، کار سختی بود. والله هنوز هم که ...
شب خیبر بود. شب رفتن قایقها. شب شروع عملیاتی که حتّی فرماندهها هم نمیدانستند آخرش چه میشود. با همهی شناساییهایی که انجام شده بود، باز ...
پاها و کمرم ترکش خورده بود. بردندم عقب توی پست امداد. مهدی آنجا بود. این طرف و آن طرف میدوید. حتّی سر برانکاردها را میگرفت ...
توفیقی بود کنار مهدی بودن. هر لحظهاش، ولی لحظههای تنهایی -لحظههایی که مجبور نبود به خاطر مسئولیتش، به خاطر روحیه دادن به بچّهها، اگر دردی ...
عملیات محرّم بود. توی نفربر بیسیم نشسته بودیم؛ من و آقا مهدی و صادقی خدا بیامرز. از دو شب قبل، کنار مهدی بودم. میدانستم یک ...
کسانی که برخورد مهدی را با بسیجیها، از نزدیک میدیدند، میگفتند: «چه باصفاست، چون خونگرم و صمیمیه با نیروهاش.» امّا اخلاق مهدی، دوست و دشمن ...
هیچ جا مثل خیبر، مهدی را آنقدر زیر فشار و خسته ندیدم. خبر شهادتها، پشت سر هم میآمد. خبر عقبنشینیها، شکسته شدن خط خودی. با ...
گاهی وقتها میشنیدیم زین الدّین آمده. وقتی میرفتیم سنگر فرماندهی سراغش، میدیدیم نیست. میفهمیدیم دوباره رفته سراغ بچّهها. میرفت توی چادرهایشان مینشست، گپ میزد، غذا ...
اگر توی صورت مهدی، توی حالتها و کارهایش دقیق میشدی، میفهمیدی عملیات نزدیک است یا نه. دمدمهای عملیات، حالش عوض میشد. از یک طرف تنهاییها ...
یکی از بچّهها بود که روزنامهها را قبل از آوردن توی اردوگاه چک میکرد. عکس و مطالب مبتذلش را درمیآورد. رفتم سراغش. گفتم: «روزنامه کجاست؟» ...