ثقلین
TasvirShakhesSharafkhanlou

حساسیت روی اسراف

صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلو

 علی روی کوچک‌ترین مسائل دقیق بود. حساسیت ویژه‌ای هم روی اسراف داشت. به رابطین تدارکاتی گردان‌ها سپرده بود چشم بگردانند بین سنگرها و چادرها و ...

TasvirShakhesSharafkhanlou

شلوار پاره

صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلو

یک شب علی آمده بود سرکشی گردان ما. بچه‌ها را جمع کردم در حسینه‌ی گردان و بعد از نماز گفتم «امشب میزبان برادر شرفخانلو مسئول ...

TasvirShakhesSharafkhanlou

حیف اجر جهاد نیست؟!

صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلو

یک بار دم غروب وقتی داشتیم جمع می‌کردیم برویم، یکی از بچه‌های واحد عملیات با توپ و تشر آمد سراغش. علی توی اتاق خودش بود. ...

TasvirShakhesSharafkhanlou

ندارکات

صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلو

تدارکات مسئول و جواب‌گوی همه‌ی نیازهای بچه‌ها بود. از تأمین سوخت و لوازم گرمایشی بگیر تا تسلیحات و رتق و فتق امور خورد و خوراک ...

TasvirShakhesSharafkhanlou

هر ازگاهی غیبش می‌زد؟

صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلو

هر از گاهی غیبش می‌زد. با همه ی صمیمیتی که بینمان بود، حریمی داشت که اجازه نمی‌داد از یک جایی به بعد نزدیک‌تر شوم. دلم ...

TasvirShakhesSharafkhanlou

جواب نامه مردم

صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلو

علی گونی‌های نخود و کشمش و آجیل را سپرده بود به خیاطان که در بسته‌های کوچک بسته‌بندی کنند و اگر نامه‌ای و پیامی بین اقلام ...

TasvirShakhesSharafkhanlou

ابتکار سودمند

صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلو

کمک‌های مردمی به جبهه‌ها را معتمدین و ریش سفیدهای شهر می‌آوردند و بیش‌ترشان پیرمردهای مؤمن و متدینی بودند که دوست داشتند در جبهه کاری به‌شان ...

TasvirShakhesSharafkhanlou

نیم خط نامه

صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلو

رابط تدارکاتی یکی از گردان‌های اردبیل سید نوجوان و سر به هوایی بود، موسوی نام، با قدی کوتاه و جثه‌ای ریز که هنوز پشت لبش ...

TasvirShakhesSharafkhanlou

مهر پدری

صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلو

آخرهای آذر بود که آمد خوی؛ رفتم استقبالش. گفت می‌رود پسرش را ببیند. آمدیم دم خانه‌شان. سپرد بمانم تا برگردد. خیلی طول نکشید که برگشت. ...

TasvirShakhesSharafkhanlou

عاشق اسم حسینم علیه السلام

صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلو

یک روز تماس گرفت که نمی‌تواند برای تولد بچه‌اش برگردد. گفت «عموی بچه‌ی من تویی و باید جور برادرت را بکشی.» رفتم دنبال خانم و ...

TasvirShakhesSharafkhanlou

از تک‌تک‌شان رسید بگیر!

صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلو

مدام برایم نام می‌نوشت. از کارهایی که می‌کرد. از اخباری که می‌شنید. از اوضاع جبهه. درد دل می‌کرد و پی‌گیر بچه‌های واحد تدارکات شهر خوی ...

TasvirShakhesSharafkhanlou

انگار که خدا را ببیند!

صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلو

اواسط پاییز سال بعد، مهدی باکری فرستاد پی‌اش که تسویه کند از سپاه خوی و برود لشکر عاشورا. خانمش پا به ماه بود. گفتم «علی! ...

TasvirShakhesSharafkhanlou

چند نکته‌ای از شهید

صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلو

کسی حق نداشت پیش او غیبت کند یا پشت سر کسی حرف نامربوطی بزند. یک واحد تدارکات بود و یک دنیا توقع به‌جا و بی‌جای ...

TasvirShakhesSharafkhanlou

گوساله نذری

صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلو

یک روز رفته بودیم پادگان حر. مش صفر خبر آورده بود که یکی از گاوهایمان زاییده است. علی داشت سر و گردن گوساله را تیمار ...

صفحه 2 از 512345