شوق عجیب
شهید مرتضی نور صالحیگفت: «بیا من و شما هفتهای ۵ تومان از پولمان کنار بگذاریم و برای بچّههای یتیم چیزی بخریم.» گفتم: «با ۵ تومان چه چیزی میتوانیم ...
گفت: «بیا من و شما هفتهای ۵ تومان از پولمان کنار بگذاریم و برای بچّههای یتیم چیزی بخریم.» گفتم: «با ۵ تومان چه چیزی میتوانیم ...
پیکانی خریده بود تا کار کند. میآمد خانه. میگفتم: «خُب! تقی جان! چقدر کاسبی کردی؟»میخندید و میگفت: «خانم جان! ما هم برای شما نون بیار ...
گاهی اوقات ده تا پانزده کامیون کالا و مواد خوراکی از زاهدان به جبهه ارسال میشد. هر بار شهید «کریمپور» تأکید میکرد که کمکها به ...
مهدی حقوق اندک خود را تقسیم میکرد و در پاکتها مینهاد و بین فقرا و مستضعفین تقسیم میکرد. به خانههایشان میرفت و درد دلشان را ...
مراسم ازدواجمان در مسجد صاحب الزّمان بیرجند برگزار شد. محفلی صمیمی و بیتکلّف؛ درست همان ساده زیستی که احمد طالبش بود.وقتی در کنارم مینشست تا ...
در سنّ و سالی بود که همهی نوجوانها، خوب میخورند و خوب میپوشند و خوب میگردند. با این که ما برادرها و پدرمان، پول تو ...
«نزدیکیهای خانهی ما یک مرد با بچهی دو سالهاش، چادری زده بودند و زندگی میکردند. گویا آن مرد با همسرش اختلاف پیدا کرده و جدا ...
کنار صیّاد نشسته و دستم را گذاشته بودم روی دستش. آقا که شروع به حرف زدن کردند، صیّاد آرام دستش را از زیر دست من ...
آن عید غدیر آخر را هیچ وقت یادم نمیرود. صبح آن روز رفته بود پیش آقای خامنهای. آن روز ایشان با درجهی سرلشکریاش موافقت کرده ...
حسین تا تابستان ۱۳۶۵ در خط فاو ماند و مشغول تدارکات بود. چندی بعد برای مرخصی به خانه برگشت. آنقدر در آفتاب کار کرده بود ...
علاقهی شدیدی به امام و اطاعت از رهبری داشت. یک روز به دیدار امام رفت، امّا موفّق به ملاقات نشده بود. به قدری ناراحت شده ...
بعد از ماجرای لانهی جاسوسی، دکتر در آن زمان معاون نخستوزیر بود. صبح همه استعفا دادند و ما بعد از ظهر آمدیم سر کار که ...
انقلاب در حال اوجگیری بود. او خدمت سربازی خود را در شهر تبریز میگذراند. به خاطر نفرتی که از جنایات رژیم داشت از پادگان فرار ...
هنوز عمّامه بستن را نمیدانست. وقتی برای ملاقات حضرت امام (ره) میرفتیم، عمّامهای را به یکی از دوستان دادیم تا اندازهی سر آقای شهاب بپیچد. ...