آن عید غدیر آخر را هیچ وقت یادم نمی‌رود. صبح آن روز رفته بود پیش آقای خامنه‌ای. آن روز ایشان با درجه‌ی سرلشکری‌اش موافقت کرده بودند. وقتی برگشت، از همیشه خوشحال‌تر بود. آن روز مامان به ما گفت: « هیچ می‌دانید که پدرتان قرار است سرلشکر بشود؟»

گفتیم: «راست می‌گویید؟» کلّی خوشحال شدیم. همه‌مان جمع بودیم. بهروز، شوهرم بود و برادرهایم مهدی و محمّد و مامان و من. قرار گذاشتیم جشن بگیریم. زود، قبل از این‌که بابا برگردد، رفتیم برایش هدیه گرفتیم. بابا که از درآمد تو، ریختیم دورش. شلوغ کردیم و بوسیدیمش و تبریک گفتیم. با خنده گفت: «عید شما هم مبارک!»

گفتم: «عید که سرِ جای خود، سرلشکری‌تان مبارک باشد.»

از ته دل خندید و گفت: «آهان، پس به خاطر این‌ها.» آمدیم توی اتاق و نشستیم.

بابا گفت: «من هم خوشحالم، امّا خوشحالی‌ام بیشتر به خاطر این است که آقا از من راضی‌اند. آن لحظه که درجه را روی شانه‌ام می‌گذارند، حس می‌کنم از من راضی‌‌اند و همین برایم بس است.»


منبع: کتاب رسم خوبان ۱۴، التزام به ولایت فقیه، ص ۸۷ و ۸۸٫/ خدا می‌خواست زنده بمانی، صص ۶۷ ۶۶٫