«نزدیکی‌های خانه‌ی ما یک مرد با بچه‌ی دو ساله‌اش، چادری زده بودند و زندگی می‌کردند. گویا آن مرد با همسرش اختلاف پیدا کرده و جدا شده بود. محمد یک روز به سراغ او رفته و با هم گرم صحبت شده بودند. محمد پیشنهاد داده بود که بچه‌اش را به خانه بیاورد و بعد از این‌که با خواهرم صحبت کرده و او هم پذیرفته بود، این کار را کرد. سه چهار ماه آن بچه در کنار محمد نگهداری شد و عاقبت وقتی پدرش آمد تا فرزندش را ببرد، فهمید که محمد شهید شده…»


 رسم خوبان ۱۶، کمک به نیازمندان، ص ۱۴٫/ سیبی که آقا به ما داد، ص ۹۰٫