پیکانی خریده بود تا کار کند. می‌آمد خانه. می‌گفتم: «خُب! تقی جان! چقدر کاسبی کردی؟»

می‌خندید و می‌گفت: «خانم جان! ما هم برای شما نون بیار نمی‌شیم!»

پیرزن‌ها و درمانده‌ها را سوار می‌کرد، می‌رسوند. فکر کنم یه پولی هم بهشون می‌داد. می‌گفتم: «آخه این کارا می‌شه برای تو پول؟»

می‌گفت: خدا خودش به من می‌ده.»

***

همه‌ی سهم خودش را بین بچّه‌ها تقسیم می‌کرد. می‌ماند یک دانه خرما. می‌گفتند: «آقا تقی! چطوری تا فردا با یک دانه خرما دوام می‌آری؟»

می‌گفت: «خوبه، کافیه! شما بفرمایید!»

***

مثل همیشه همه بودند؛ فِرز و قِبراق.

قاشق بود که پر می‌رفت بالا و خالی می‌آمد پایین.

سلام داد. نشست کنار سفره.

بسم الله گفت.

نمکی مزه مزه کرد. چند قاشقی خورد.

آرام بلند شد و رفت، مثل همیشه.

-‌ »بابا آقا تقی! کجا؟»

-‌ »شما مشغول باشید من کار دارم! الهی شکر!»

می‌دانستم می‌خواست گرسنه‌ترها بخورند سیر شن.


رسم خوبان ۱۶، کمک به نیازمندان، ص ۴۰و۴۲٫/ آینه‌تر از آب، صص ۲۵، ۲۹، ۳۵، ۳۷، ۴۱، ۷۶، ۱۱۱ و ۱۳۶٫