مراسم ازدواجمان در مسجد صاحب الزّمان بیرجند برگزار شد. محفلی صمیمی و بی‌تکلّف؛ درست همان ساده زیستی که احمد طالبش بود.

وقتی در کنارم می‌نشست تا خطبه‌ی عقد جاری شود، کُت دامادی به تن نداشت. علّت را جویا شدم. آهسته گفت: «توضیحش مفصّل است. باشد برای بعد!»

چند روز پس از مراسم برایم توضیح داد: «آن شب یکی از برادران پاسدار به دیدنم آمد. سر صحبت که باز شد، متوجّه شدم او هم قرار است همزمان با من ازدواجش را جشن بگیرد. امّا لباس دامادی ندارد. ترجیح دادم کتم را به او هدیه کنم. او ابتدا قبول نمی‌کرد، ولی با اصرار پذیرفت.»


رسم خوبان ۱۶، کمک به نیازمندان، ص ۳۴٫/ افلاکیان، ص ۱۱۲٫