عنایت ارباب
صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همتحال مادرش خیلی بد بود. راه هم که پر از دستانداز بود و رمل و دور. صبح پنجشنبه حرکت کردیم و عصر رسیدیم کربلا. موقع ...
حال مادرش خیلی بد بود. راه هم که پر از دستانداز بود و رمل و دور. صبح پنجشنبه حرکت کردیم و عصر رسیدیم کربلا. موقع ...
کار فرهنگی آنجا همهمان را مجبور کرد که هم کار خودمان را بکنیم و هم کار فرهنگی. یعنی حتّی گاهی میفرستادمان دبیرستان برویم درس بدهیم. ...
او همهجا با منست، او همهجا با ماست، یقین دارم. به خصوص وقتی میروم سراغ آخرین یادداشتی که برای من نوشت، در آن روزها که ...
هیچ وقت بش نمیآمد بیست و هشت سالش باشد. همیشه به جوانهای بیست و دو ساله میمانست. ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان ...
یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب میسوخت. کسی نبود. نمیدانستم چی کار کنم. آن شب نه بچّه خوابید نه من. دمدمای صبح، نزدیک ...
به خوابم هم که آمد، با برادرش، جلو نیامد بام حرف بزند. به برادرش گفتم: «چرا ابراهیم نمیآید جلو؟» گفت: «از شما خجالت میکشد. روی ...
بارها شد که به من گفتند: «این چه فرمانده لشکریست که هیچ وقت زخمی نمیشود؟» برای خودم هم سؤال شده بود. یک بار رک و ...
صبح حاج ولی آمد به مادرش گفت: «نگران نباشید. توی بیمارستان بستریست.» بعد هم بنا کرد خوابی را که دیده بود تعریف کردن. که اینطورست ...
راضی شدند ببرندم پیشش. با چه مصیبتی هم. که برویم سپاه، برویم فلان سردخانه، برویم توی سالنی پر از درهای کشویی بسته، برویم جلو یکی ...
و من (باور میکنید؟) یک بار هم نشد در را با صدای زنگی که او میزند باز کنم. همیشه پیش از او، قبل از اینکه ...
یک بار که ابراهیم غروب آمد اصرار کردم: «امشب را خانه بمان.» گفت: «خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه.»از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند تلفن فوری ...
من مردهای زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را، که در راحتی و رفاه هم بودند، امّا همیشه سر زن و بچّهشان منّت ...
نمیگذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمیگذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفتهای که ...
نگاهم کرد، در سکوت، و گفت: «حلالم کن!»گفتم: «به شرطی که من هم بیایم.»گفت: «کجا؟»گفتم: «جنوب، هر جا که تو باشی.» گفت: «نمیشود. سختست. خیلی ...