فرمانده تیم حفاظت
صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردیامام تصمیم گرفت بیاید ایران. با سران انقلاب رفتیم مدرسهی رفاه جلسه تشکیل دادیم. شهید بهشتی بود و شهید مطهری و آقای هاشمی و چند ...
امام تصمیم گرفت بیاید ایران. با سران انقلاب رفتیم مدرسهی رفاه جلسه تشکیل دادیم. شهید بهشتی بود و شهید مطهری و آقای هاشمی و چند ...
محمد آمد ازم اسلحه خواست تا برود ساوه به هوای یک ساواکی خطرناک که بکشدش.گفت «نگران نباش. حکم اعداماش رو از بزرگترها گرفتهم.»گفتم «کی هست ...
بعد از حادثهی پادگان لویزان که چند نفر از سران ارتش شاه در یک انفجار کشته شدند، یکی از آشناهای من که سرباز بود و ...
*نقل اول: سر میرزا که به کارهای سیاسی گرم شد، دیگر هیچ کسی جلودارش نبود.یادم است رفته بودند توی یک کوچهی بن بست، به اسم ...
نیامده شیر فهماش کردم «دوست دارم باهاتون همکاری کنم.»از قبل میدانست یا بهاش گفته بودند چه کارهایی از دستام برمیآید. صاف گذاشت کف دستام «اگه ...
اعلامیهها را برای شهرستانها هم میفرستادم. با بارهایی که باید میرفت میفرستادم؛ و برای آنهایی که میدانستم کلهشان بوی قرمهسبزی میدهد. زاهدان، بیرجند، آبادان، اصفهان، ...
یک روز هادی با خودش یک نارنجک چینی آورد توی کارگاه و گفت «میتونی این رو ریختهگری کنی؟»گرفتم وارسیاش کردم گفتم «شدناش که میشه. قالب ...
سربازی من که تمام شد، آمد به من گفت «باید بری ریختهگری یاد بگیری. جایی رو سراغ داری؟»داشتم. شوهر خالهام ریختهگر بود. رفتم پیشاش شروع ...
همانجا چهار نفری با همدیگر قسم خوردیم که تا آخرین قطرهی خون مبارزه کنیم.من بودم و میرزا و هادی بیگزاده و عبدالله. از این جمع ...
داداش بزرگهی میرزا با ما کار میکرد. از آن کاریها بود. میرزا خیلی احتراماش را نگه میداشت. با اینکه کوچکتر از او بود، ولی از ...
بعد از ازدواجاش رفت فرشی را که با هزار زحمت خریده بود، مُفت، به سه چهار هزار تومان فروخت. رفتم بهاش گفتم «این کارها چیه ...
«میخوای کجا مراسم بگیری؟»و «چند نفر رو میخوای دعوت کنی؟» و «چه شامی میخوای بدی؟»گفت «مراسم من سادهست. خیلی ساده. کس زیادی رو هم نمیخواهد ...
یک بار یکی از چکهای پیکر (صاحب کار میرزا محمد) برگشته بود و طلبکاره آمده بود شاخ و شانه میکشید که «همین جا پولات میکنم».دری ...
یک بار خبر آوردند که احد ترشیجی با موتور تصادف کرده و پاش درب و داغان شده و «الآن افتاده توی بیمارستان، احتیاج به پول ...