بعد از حادثه‌ی پادگان لویزان که چند نفر از سران ارتش شاه در یک انفجار کشته شدند، یکی از آشناهای من که سرباز بود و چند روزی به پایان خدمت‌اش مانده بود، آمد به من گفت «نمی‌خواین یه کاری کنین که مثل اون دفعه آتیش بیفته به جون شاه و آدم‌هاش؟»

گفتم «خواستن رو که می‌خوایم، ولی چه جوری؟»

گفت حالا که دارد از آن‌جا می‌آید بیرون، آن قدر جرأت و وقت دارد که بتواند توی یک مرکز حساس آن‌جا بمب کار بگذارد و آتش بیندازد به لانه‌ی زنبور.

رفتم به محمد گفتم.

گفت «چی بهتر از این؟»

رفت یک بمب خیلی بزرگ درست کرد، آورد داد به من، من بردم دادم به آن سرباز آشنا که ببرد کار بگذارد توی آن جای حساسی که توی پادگان لویزان بود. بمب ساعتی بود. برای فردای آن روز، روی یک ساعت خاص، تنظیم شده بود. یعنی ما فقط یازده ساعت وقت داشتیم تا زمان انفجار. محمد مصمم بود، ولی نمی‌دانم چرا نگران هم بود.

آمد به من گفت «ما تا حالا هر قدمی برداشته‌یم و هر کاری کردیم، سعی کرده‌یم با امام هماهنگ باشیم.»

شک را از چشم‌هاش می‌خواندم.

گفتم «منظورت رو واضح‌تر بگو.»

گفت «این دفعه برای این کار از کسی اجازه نگرفته‌یم. می‌ترسم، محسن. می‌ترسم این بار، همین یه بار، بی‌اجازه بودنِ کارمون دردسر درست کنه برامون.»

گفتم «دل‌ات رو یه دله کن. توکل هم بکن.»

گفت «توکل که کرده‌م، ولی نمی‌دونم چرا دل‌ام یه دله نمی‌شه.»

فکر کرد گفت «می‌گم چطوره یه زنگ بزنیم پاریس، به امام بگیم، بذاریم امام حرف اول و آخر رو بزنه.»

با هم زنگ زدیم پاریس و عراقی را خواستیم. محمد با زبان رمزی گفت که چی شده و حالا چه توقعی داریم.

عراقی رفت از امام پرسید و آمد گفت «ایشون راضی به این کار نیست.»

 با این استدلال که «از کجا معلوم تموم اون کسانی که او‌ن جا هستن، گناهکار باشن؟»

فقط دو ساعت مانده بود به زمانی که بمب باید منفجر می‌شد.

محمد گفت «باید هر چه زودتر بریم خنثاش کنیم بیاریم‌اش.»

سرباز را پیدا کردیم، فرستادیم رفت بمب را آورد. محمد فوری نشست خنثاش کرد. نفس راحت را بعدها در روزی کشیدیم که فهمیدیم اگر آن بمب در آن ساعت در لویزان منفجر می‌شد، شهید کلاهدوز را با دست خودمان به کشتن داده بودیم.

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: محسن رفیقدوست