همان‌جا چهار نفری با همدیگر قسم خوردیم که تا آخرین قطره‌ی خون مبارزه کنیم.

من بودم و میرزا و هادی بیگ‌زاده و عبدالله. از این جمع فقط من و عبدالله زنده مانده‌ایم. آن روزها هیچ کس باور نمی‌کرد انقلاب به این زودی‌ها پیروز بشود. ساواک خیلی قدرتمند شده بود. هر کی را می‌گرفت، شکنجه‌اش می‌کرد. ما باید زیر شلاق این شکنجه‌ها استقامت می‌کردیم. چاره‌یی نبود جز این‌که متنی بنویسیم و هم قسم شویم و زیرش را با خون خودمان امضا کنیم، آن متن باید الآن دست عبدالله باشد.

نشستیم عقل‌هامان را گذاشتیم روی هم و نوشتیم «قسم می‌خوریم دست از اسلام برنداریم. قسم می‌خوریم دست از دوستی و وحدت خودمان برنداریم. قسم می‌خوریم تا خون در بدن داریم و تا آخرین نفس با شاه مبارزه کنیم.»

بعد هر کس، تک تک، نوک انگشت‌اش را چاقو زد و خون‌اش را قطره قطره ریخت توی یک استکان. این جوری خون هر چهار نفرمان با هم قاتی شد. بعد یکی یکی انگشت زدیم توی خون استکان و خون را چسباندیم پای قسم نامه.

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: حمید مصلحی