بعد از ازدواج‌اش رفت فرشی را که با هزار زحمت خریده بود، مُفت، به سه چهار هزار تومان فروخت. رفتم به‌اش گفتم «این کارها چیه تو می‌کنی؟ آدم فرش زیر پاش رو می‌بره می‌فروشه؟ او هم الآن که زندگی‌ش رو تازه شروع کرده؟»

خندید گفت «آره، الآن، همین الآن که تازه زندگی‌م رو شروع کرده‌م، به این فرش احتیاج نداشتم.»

دیگر داشت شاخ‌ام در می‌آمد.

گفتم «نداشتی؟»

گفت «خب راست‌اش، چرا، الآن به‌ش احتیاج داشتم، ولی هر چه فکر کردم دیدم ممکنه یه کس‌‌هایی باشن که به همین فرش من، همین الآن، احتیاج بیش‌تری داشته باشن. برای همین بردم فروختم‌اش و…»

بعد حرف تو حرف آورد، نگذاشت بفهمم آن را برده به کی یا به کی‌ها داده. توی حرف‌های بعدناش می‌گفت «وقتی می‌شه روی یک گلیم ساده هم راحت بود، چرا باید بریم فرش‌های گرون قیمت بخریم بندازیم زیر پامون؟»

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: محمود موسی‌زاده