یک بار خبر آوردند که احد ترشیجی با موتور تصادف کرده و پاش درب و داغان شده و «الآن افتاده توی بیمارستان، احتیاج به پول داره.»

میرزا می‌رود می‌بیند ران احد از بین رفته و استخوان‌اش زده بیرون و دکترها می‌گویند باید به جاش پلاتین بگذارند.

می‌‌گوید «پول‌اش چه قدر می‌شه؟»

می‌گویند «هفت هزار تومن.»

می‌گویند «تا پول رو نیارین، عمل‌اش نمی‌کنیم.»

می‌گویند «هر چی زودتر باید پول رو بریزین به حساب بیمارستان.»

احد کارگر بود. یک قرون هم نداشت.

میرزا هر چی اصرار می‌کند «شما عمل‌اش کنین، من می‌رم پول‌اش رو جور می‌کنم»، گوش به حرف‌اش نمی‌دهند. می‌آید می‌رود پیش پیکر، پول را از او می‌خواهد.

پیکر می‌گوید «مگه من پول‌ام رو از تو جوب پیدا کردم که بریزم‌اش توی جوب؟»

میرزا می‌گوید «یعنی می‌گی نمی‌دی؟»

پیکر می‌گوید «نه که نمی‌دم. مگه علف خرسه؟»

میرزا به کارگرها می‌گوید «پس کار تعطیله. بچه‌ها، پاشین بریم خونه.»

روزهایی بود که میرزا کارها را کنترات کرده بود و بیست تایی کارگر زیر دست‌اش کار می‌کردند. همه گوش به فرمان‌اش بودند. دسته جمعی پا شدند بروند، که پیکر افتاد به تک و تقلا «حالا چه‌ قدری هست؟»

میرزا گفت «هفت هزار تومن.»

دود از کله‌ی پیکر بلند شد. پول به جان‌اش بسته بود. پول را شمرد داد به میرزا گفت «فقط به یه شرط.»

میرزا گفت «هر چی باشه قبول؟»

پیکر گفت «که تا قرون آخرش رو به من برگردونی.»

اولین حقوقی را که میرزا از سپاه گرفت، بُرد داد به پیکر.

پیکر گریه‌اش گرفته بود.

می‌گفت «چه ارزشی دارده این پول؟ دیگه نمی‌خوام‌اش.»

میرزا پول را به زور گذاشته بود کف دست پیکر و گفته بود «قرض رو باید داد. قرارمون این رو می‌گه.»

پیکر گفته بود «تو این‌جا حق آب و گل داری. این پول هم باشه به خاطر تموم کارهایی که این‌جا کردی؛ و اذیت‌هایی که شدی.»

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: عبد المحمد بروجردی