ثقلین
TasvirShakhesshahiddaghayeg

مقر سپاه

شهید اسماعیل دقایقی

بچه‌های سپاه اسلحه‌ها را از مینی‌بوس خالی کردند و در یکی از اتاق‌های مقرّ روی هم چیدند. اسماعیل رفت تا با فرمانده‌ی جدید صحبت کند.-‌ ...

TasvirShakhesshahiddaghayeg

باید قدر این مردم را دانست!

شهید اسماعیل دقایقی

اسماعیل اسلحه‌ها را از دست مردم می‌گرفت. حرف امام بود. نباید هیچ فرصتی از دست می‌رفت.امام گفته بودند : «باید اسلحه‌ها را جمع آوری کنید.»اسماعیل ...

TasvirShakhesshahiddaghayeg

لذّت مبارزه

شهید اسماعیل دقایقی

تظاهرات علیه حکومت شاه رنگ و بویی دیگر گرفته بود و او با تمام وجود در این حرکت سهیم بود.یک پایش جنوب بود و پای ...

TasvirShakhesshahiddaghayag

در لیست سیاه ساواک

شهید اسماعیل دقایقی

جلسات خصوصی‌تر در مغازه‌ی پدر اسماعیل برگزار می‌شد. مغازه که درست پشت خانه‌ی آن‌ها بود، پُر می‌شد از جوانانی که آماده بودند تا با رژیم ...

TasvirShakhesshahiddaghayeg

دغدغه

شهید اسماعیل دقایقی

آن روز رفته بود تا از دکه روزنامه بگیرد. از قضا در راه با یکی دو نفر از خانم‌های خارجی که امثال‌شان در آغا جاری ...

TasvirShakhesshahidkharazi1

شادی روح آقا داماد

شهید حسین خرازی

«برای شادی روح آقا داماد صلوات!»صدای خنده و صلوات قاطی شد و مهمان‌ها، هر چه سکه و نقل و شیرینی داشتند بر سر مصطفی ریختند ...

TasvirShakhes---

هوای بت‌شکنی در سر اسماعیل

شهید اسماعیل دقایقی

مردم اهواز نه از شاه دل خوش داشتند و نه از پدرش رضاه شاه که حالا مجسمه‌اش را بر بلندای یک میدان می‌دیدند. اسماعیل از ...

TasvirShakhesshahidkharazi1

لقمه حرام

شهید حسین خرازی

صدای ساییده شدن پوتین‌های سنگین پر از خاک و سنگریزه، فریادهای پر از سرزنش حاج حسین خرازی و تک تیرهایی که شلیک می‌کرد و گاه ...

TasvirShakhesshahidkharazi1

من

شهید حسین خرازی

تویوتیا گل مالی شده که ترمز کرد، چند نفر با تعجب نگاهش کردند. هر چهار چرخ پنچر بود، با بدنه‌ای چنان از هم دریده و ...

TasvirShakhesshahid12

پروانه‌‌ای در چراغانی

شهید حسین خرازی

باد آستین خالی‌اش را همراه دانه‌های درشت شن به صورتش کوبید. آستین بی‌حس را با غیظ از صورت کنار زد و روی زانوهایش نشست. صدایش ...

TasvirShakhesshahidkharazi1

برگه مأموریت

شهید حسین خرازی

مرد قد بلند رو به همراهش گفت: «قرآن داری؟»دژبان که جوانی کوتاه قد بود، با صورت آفتاب سوخته و گونه‌های کودکانه و گرد گفت: «نه، ...

TasvirShakhesshahidkharazi9

هیبتی افسانه‌وار

شهید حسین خرازی

چشم‌هایم بسته بود امّا گوشهایم بی‌آنکه بخواهم سوت کشدار خمپاره‌ها و صدای کر کننده‌ی انفجار را می‌شنید. عبور تند و تیز ترکش‌ها که هوا را ...

TasvirShakhesshahidkharazi8

اسیر عراقی

شهید حسین خرازی

سوت خمپاره همه‌مان را درازکش کرد. طوفان ترکش‌ها که آرام شد، نگاهش کردم. چسبیده بود به گونی‌ها. وقتی دید نگاهش می‌کنم، راست نشست. عضلاتش را ...

TasvirShakhesshahidkharazi7

لحظه شهادت

شهید حسین خرازی

احساس عجیبی که این چند روزه رهایش نمی‌کرد، دوباره بر او چیره شد. بی‌قراری و دلتنگی، حسی که شب گذشته با یکی از دوستان در ...

صفحه 20 از 62« بعدی...10...1819202122...304050...قبلی »