باد آستین خالی‌اش را همراه دانه‌های درشت شن به صورتش کوبید. آستین بی‌حس را با غیظ از صورت کنار زد و روی زانوهایش نشست. صدایش در دشت گم شد.

حسین خرازی خواسته بود راه خونریزی چشم جواد را ببندد، نتوانسته بود. شعله‌ها را با همان یک دست خاموش کرده بود، اما نمی‌توانست آن بدن سوخته را جا به جا کند، چراغانی شده بود. هدایت، کاظم، جواد، صدرا، راننده لودر و سه بسیجی دیگر؛ هر کدام در اثر انفجار به گوشه‌ای افتاده بودند و حسین با هر ناله‌ای، به سویشان دویده بود. بالای سرشان نشسته بود و دست گذاشته بود روی رگ‌های گردنشان، جز هدایت و کاظم همه زنده بودند، با فاصله‌ی کمی از مرگ؛ و او همچون پروانه از کنار یکی تا بالای سر دیگری پر می‌کشید، پروانه‌ای میان چراغانی. سرانجام خسته و ناتوان و خشمگین از این ناتوانی، زانو زد روی خاک و به خود گفت: «به هیچ دردی نمی‌خوری، حسین خرازی!

حسین بلند شد و به طرف جاده دوید. کمی پایین‌تر ماشین گل مالی شده‌ای ایستاده بود. سبک شد و از آن‌جا فریاد زد: «این‌جا مجروح داریم. بجنب برادر.»

نفس زنان به ماشین رسید. سر راننده روی فرمان بود. در را باز کرد. هیکل راننده، یخ و بی‌جان از ماشین پایین افتاد و خون از سوراخ کوچکی روی شقیقه‌اش شره کرد.

به زحمت او را کنار جاده کشید. خواست پشت فرمان بنشیند اما دریافت بی‌فایده است. نمی‌توانست بچه‌ها را به تنهایی و با یک دست بلند کند و در ماشین جا دهد. پس دوباره در امتداد جاده‌ی خالی دوید. باز دوید. بالاخره سایه سیاه رنگی از دور پیدا شد. دست تکان داد و کمی بعد، هیئت ماشینی استتار شده در میان جاده جان گرفت. وسط جاده ایستاد تا راه ماشین را سد کند. راننده ترمز کرد. از پنجره سر بیرون آورد و با عصبانیت گفت: «چرا راه را بسته‌ای؟»

«مجروح داریم برادر، بیا کمک»

راننده گفت: «من مأموریت دارم، صبر کن تا حمل مجروح بیاید.»

دنده را جا زد تا حرکت کند. چیزی در وجود حسین زبانه کشید، خشمی شاید. با صدایی که سعی می‌کرد کنترلش کند، از لای دندان‌های به هم فشرده گفت: «دارند می‌میرند، می‌فهمی؟»

راننده بی‌حوصله سر تکان داد و گفت: «خوب جنگ است برادر من، من هم کار واجب دارم.»

طاقت نیاورد. با تنها دستش یقه راننده را گرفت و او را با چنان شدتی به جلو کشید که سرش از پنجره ماشین بیرون آمد.

«من حسین خرازی‌ام، فرمانده لشکر امام حسین علیه السلام و فعلاً برای من هیچ کاری واجب‌تر از جابه‌جا کردن این‌ها نیست، فهمیدی؟»

صورت راننده یخ کرد. چند لحظه بعد، لبخندی در گوشه لبهایش جان گرفت. نگاهش شرمنده بود. گفت: «هر چه شما بفرمایید.»

حسین پا روی رکاب گذاشت و دستش را به لبه سقف ماشین گرفت تا راه را نشان بدهد. به خاکریز رسیدند. بال در آورده بود انگار. به طرف بچه‌ها پر می‌کشید.

مرد سوخته به هوش آمده بود و ناله می‌کرد. به سراغش رفت. دستش را زیر زانوهای او بُرد، راننده کتف‌هایش را گرفت و با هم در ماشین جایش دادند. بعد صدرا، جواد و بسیجی‌ها را. راننده‌ی لودر را هم روی صندلی جلو جا دادند. ماشین پر شد. راننده جا باز کرد تا او هم بنشیند اما گفت که نمی‌آید. اصرار راننده را با قاطعیت رد کرد.

خورشید رو در رویش، زرد و رنگ پریده در سرازیری غروب فرو می‌رفت. چشم‌هایش را بست. سنگینی هزار نامه در دستش بود که می‌سوخت.

منبع: کتاب «پروانه در چراغانی» – شهید حسین خرازی، انتشارات سوره مهر،  ص ۵۹ و ۶۰ و ۶۴ تا ۶۷٫