چشم‌هایم بسته بود امّا گوشهایم بی‌آنکه بخواهم سوت کشدار خمپاره‌ها و صدای کر کننده‌ی انفجار را می‌شنید. عبور تند و تیز ترکش‌ها که هوا را می‌شکافت و از بالای سرم رد می‌شد، آن قدر نزدیک بود که داغی‌اش را حس می‌کردم و بوی موهای سوخته‌ام را تشخیص می‌دادم.

زمین‌گیر شده بودیم. دشت صاف بود، بی‌هیچ پستی و بلندی و نه حتی بوته‌ای که بشود پشت آن پناه گرفت. ما راحت هدف تیرها بودیم که اگر سربلند می‌کردیم، اولینشان روی پیشانی‌مان می‌نشست.

به خود نهیب زده بودم. نترس! و چشم دوخته بودم به خاکریز هلالی شکل رو به رو و به دوشکایی موازی زمین، با همه‌ی قدرت شلیک می‌کرد. با خودم تکرار کردم: تو باید، باید، باید، او را خفه کنی چاره‌ی دیگری نیست.

همپای محسن برخاستم. قدمی را که برداشته بودیم، به زمین نرسیده بود که چیزی به صورتم پاشید. محسن بی‌هیچ صدایی به زمین افتاد؛ درست پیش پای من با سوراخ کوچکی میان چشم‌ها و حفره‌ی بزرگ خون آلودی پشت سر.

خودم را پرت کردم روی زمین و صورتم را به خاک گذاشتم. محسن پیش رویم افتاده بود و تنش از ضربه‌های تیر می‌لرزید، چناکه گویی هنوز زنده است. تن جوانِ محسن جان پناه من شده بود و من متنفر و خشمگین می‌خواستم از درد منفجر شوم. دلم می‌خواست سر تمام عالم داد بکشم، امّا گلویم از خشکی می‌سوخت؛ چنان که از آهک پر کرده باشند.

چند نفر دیگر هم سینه خیز یا خمیده به قصد خاموش کردن دوشکا جلو رفتند اما همه نرسیده به قوس خاکریز هلالی بر زمین افتاده بودند. کلافه بودم. چرا مرتضی کاری نمی‌کرد؟ چرا به ستاد خبری نمی‌دادند؟ صبح نزدیک بود و می‌دانستم با اولین پرتوهای آفتاب قتل عام خواهیم شد. خشک شده بودم، بی‌هیچ حسی. حتی درد زخم‌هایم را احساس نمی‌کردم و نقشه منطقه را همان طور که مرتضی در جلسه‌ی توجیهی نشان داده بود، پشت پلک‌های بسته مجسم می کردم. هیچ راهی نبود، ما گیر افتاده بودیم…

از میان هیاهوی انفجار صدایی از عمق خاک آمد. سرم را بی‌آنکه بلند کنم، چرخاندم. صورتم به شن ریزه‌های تیز ساییده شد. گوشم را به زمین چسباندم. صدا پرحجم و گنگ بود، مثل خُرد شدن سنگ‌ها زیر شنی تانک. وحشتزده پیش رویم را نگاه کردم؛ خبری نبود. به پشت سرم خیره شدم. در روشنی رو به خاموشی یک منور، سایه‌هایی را دیدم که جلو می‌آمدند. بیش از ده تانک و وانتی که جلوتر از آن ها حرکت می‌کرد. به خودم گفتم: «الان می‌زنندش.»

منتظر بودم هر لحظه به کوهی از آتش تبدیل شود. ماشین جلو آمد و با فاصله‌ی کمی از ما ترمز کرد. سایه‌ای سریع و چابک از پشت فرمان پایین پرید و با کسی که برآمدگی بیسیم را پشتش می‌دیدم و خمیده می‌نمود، صحبت کرد. بعد خودش را آرام بالا کشید و در زیر باران تیر روی کاپوت ماشین ایستاد. سینه به سینه‌ی آتش. آرام می‌نمود، چنان که هجوم تیرهای سرخ که تن شب را پاره می‌کردند و از رو به رو می‌آمدند، جرقه‌های یک آتش بازی کودکانه است. دستش را بالا آورد و چیزی را مقابل صورتش گرفت. دوربینِ دید در شب بود. شتابی در حرکاتش نبود. صدای برخورد تیرها با فلز و کمانه کردنشان را به وضوح می‌شنیدم و دلهره‌ای سنگین قلبم را می‌فشرد. از آن کرختی سرد بیرون آمده بودم. دوباره تپش دردناک زخم‌هایم را حس می‌کردم. به او نگاه کردم که بی‌هیچ حرکتی اضافی در بدن، از آن بالا، خاکریز هلالی را زیر نظر گرفته بود. وحشت دقیقه‌های پیش، با دیدن او انگار ترسی کودکانه بود که می‌شد با خواندن آوازی طلسمش را شکست…

کمی بعد، با همان دست به جایی در رو به رو اشاره کرد و به بیسیم‌چی که حالا کنار ماشین روی زمین نشسته بود، به فریاد چیزی گفت که از آن فاصله نامفهوم به گوش می‌رسید…

کمی بعد، صدایی صاف و بی‌‌لرزش فریاد کشید: «الله اکبر»

دشت ناگهان روشن شد. تانک‌ها با چراغ‌های روشن و نورافکن‌های گردان و آتش یکریز مسلسل‌هایشان حرکت کردند. گردان به مژه بر هم زدنی سینه را از خاک برداشت و شب یکسره هیاهو و فریاد شد.

او همچنان ایستاده بود، بر بلندترین جا و تیرها از او واهمه می‌کردند. صبح بود و او در زمینه‌ی نارنجی درخشانِ آسمانِ پشت سرش هیبتی افسانه‌وار داشت. باد صبحگاه می‌وزید و آستین خالی‌اش را، چنان که پرچمی، در امتداد تیرها حرکت می‌داد. تانک‌ها جلو افتاده بودند، خودم را به تکانی از خاک کندم و رو به دشمن، چشم در چشم گلوله‌ها دویدم…

منبع: کتاب «پروانه در چراغانی» – شهید حسین خرازی، انتشارات سوره مهر،  ص ۴۷ تا ۵۱٫‌