انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست!
صفحاتی از زندگی شهید حمید باکریمهدی یک بار به من گفت «حمید که نیست انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست.» گفت «به هر کاری دست میزنم پیش نمیرود. نمیدانم ...
مهدی یک بار به من گفت «حمید که نیست انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست.» گفت «به هر کاری دست میزنم پیش نمیرود. نمیدانم ...
چی بگویم؟… به پسرم بارها شده که گفتهام «مثل مهدی باش، مثل حمید باش!»میگوید «آنها مگر چطوری بودند؟»من خیلی از آنها میدانم. سالها با آنها ...
عملیات خیبر میخواست شروع شود. همهی فرماندهان بودند. آقا مهدی توجیهشان کرد و رفتند. فقط این دو برادر ماندند. من هم میخواستم بروم که حمید ...
مأموریت حمید توی خیبر این بود که بعد از فتح «پُل شیتات» برود محور نشوه را هدایت کند. اولین گروه بلم سوار که رسیدند به ...
وقتی آمدند گفتند حمید شهید شده، نعره میزد که «اول مجروحها را بیاورید. فقط مجروحها.»رفتم بهش گفتم «ممکنست حمید جا بماند، مهدی. بگذار بروند بیاورندش».خیلی ...
ما گمرک خرمشهر را با فرماندهی حمید پس گرفتیم. از ضلع غربی شهر وارد شدیم. روز اول مقاومت کردند. چند تا از تانکهاشان را که ...
یادمست آخرین باری که حمید را دیدم از دخترش تعریف میکرد (که حالا خانمی شده برای خودش)؛ و اشک توی چشمهاش جمع شده بود. احساس ...
از همان اولین باری که دیدمش، سال پنجاه و سه، اصلاً نمیتوانستم حدس بزنم که یک روز من و او و مهدی یکی میشویم، او ...
راننده ایفا آمد پایین برود با بیل حمید را بزند.حمید بهش گفته بود «چرا ماشین را اینطوری از توی دستانداز میبری؟ داغون میشود مرد حسابی.»من ...
تمام فرمانده گردانها به آقا مهدی گفتند «همانطوری که قبل از عملیات قول دادیم که مثل حسین علیه السلام بجنگیم و مثل حسین علیه السلام ...
وقتی رسیدم بالای سر حمید اصلاً فکر نمیکردم بتوانم یک روز آنطور ببینمش. همیشه فکر میکردم من زودتر از او میروم. اصلاً در مخیلهام نبود ...
خودش در یک دنیای دیگر بود و حرفهایی که پشت سر او و مهدی زده میشد یک دنیای دیگر. یادمست یک عده از ارومیه و ...
سرمای جزیره بدجوری استخوانهای مهدی را به درد آورده بود. کمرش و پاهاش خیلی درد میکردند. اینها را وقتی فهمیدم که رفت یک چاله کند، ...
رفتم رسیدم به جایی که سنگر مهدی هم آنجا بود و حالا باید سعی میکردم نفهمد من از حمید چه خبری دارم. فریاد زدم «امدادگر! ...