سرمای جزیره بدجوری استخوان‌های مهدی را به درد آورده بود. کمرش و پاهاش خیلی درد می‌کردند. این‌ها را وقتی فهمیدم که رفت یک چاله کند، چوب ریخت داخلش، آتشش زد، رفت نشست کنارش. لبخند هم زد. گفت«آخِی ش‌ش‌ش!»

گفتم «چرا نمی‌روی یک کم استراحت کنی؟»

گفت «پس این چیه؟»

گفتم «این جا نه.»

نگاهم کرد. در سکوت و در صدای جز زدن‌های آتش و چوب گفت «نگران نباش!»

نگرانش بودم. درست حدس زده بودم. نگران خودش و احسان و آسیه‌ی حمید و همسرش و بعد هم خود حمید، که مهدی نگذاشت برویم بیاوریمش و حالا شاید این سکوت به عذاب وجدان و خیلی چیزهای دیگر ربط داشت.

گفتم «استراحت بهانه‌ست. به خاطر مراسم حمید می‌گویم. نمی‌خواهی بروی مراسمش …»

گفت «لازم نیست. بچه‌ها همه هستند.»

گفتم «لازم نیست یا نمی‌توانی بروی.»

در صدای آتش و شکستن چوب‌های تُرد خاکستر شده گفت «نمی‌توانم.»

خیره شد توی چشم‌هام. گفت «نمی‌توانم به چشم پدر و مادرهایی نگاه کنم که بچه‌هاشان توی لشکر من بوده‌ا‌ند و این‌طور گم شده‌اند.»

گفتم «تقصیر تو نبوده که.»

گفت: «شاید بوده، شاید نبوده… ولی دلیل نمی‌شود یادم برود آن‌ها بچه‌هاشان را سپرده بوده‌اند به من و من…»

گفتم « خب حمید هم از توست. آن هم بی‌نشان‌ست، آن هم ماند آن‌جا پیش بچه‌های دیگر. نمی‌شود که به خاطر…»

سکوت کرد، طولانی، و گفت «خوش به حال حمید!»

وقتی از حمید حرف زد صداش لرزید، اما از خودش که گفت، صداش اصلاً نلرزید. گفت «دعا کن من هم بروم، مثل حمید، بی‌نشانِ بی‌نشان.»

آتش هنوز داشت چوب‌ها را می‌سوزاند. حالا با صدای زیاد.

منبع: کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان۱- شهید حمید باکری»- انتشارات روایت فتح، صص ۵۹-۶۰

به نقل از: احمد کاظمی