امام جمعه
صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلوناهار را میآمد پیش ما که با کارگرها بخورد. یک روز که نمیآمد، کارگرها دست به غذا نمیزدند تا بیاید. نمازش را هم همان جا ...
ناهار را میآمد پیش ما که با کارگرها بخورد. یک روز که نمیآمد، کارگرها دست به غذا نمیزدند تا بیاید. نمازش را هم همان جا ...
سقف کنسولخانه کاهگلی بود و باید عایق کاری میشد. علی نگران بود بارانهای پاییزی شروع شوند و سقف چکه کند. سپرده بود فکر عایق پشت ...
در شهر بین نیروهای سیاسی سر نگاه به مسائل، اختلاف نظر بود و هر کسی میخواست سپاه و امکانات و نیروی تبلیغی و میدانیاش را ...
سپاه خوی بنا بود تبدیل شود به سازمان نظامی مستقل و کارآمدی که ساختمان سه طبقهی اجارهای کوچهی وزیری، گنجایش نیروهایش را نداشت و به ...
بعد از ازدواجش بیشتر از قبل با هم صمیمی شدیم. مهمان به خانه بردن را دوست داشت. خیلی راحت و بی تکلف بود در پذیرایی ...
آن سالها به خاطر کمبود نفت، سوخت زمستانی به صورت کوپنی توزیع میشد و مردم برای تهیه نفت در مضیقه بودند. علی برای سپاه سهمیهی ...
آن موقع، آسیابهایی توی شهر بود که گندم مردم را آرد میکردند. بیشتر خانهها تنور و اسباب نانوایی داشت و مردم هر چند وقت یک ...
از وقتی دستش میرفت توی جیب خودش، مدام پی کمک به این و آن بود. شبها کیسهی آرد میبرد میگذاشت دم در خانهی همسایههایی که ...
یک روز با حسن مهدیدوست رفته بودیم تبریز برای تحویل مهمات. غروب نبود که رسیدیم خوی. علی مانده بود تا خیالش از بابت سالم رسیدن ...
بعد از خوش و بش و خسته نباشید، با احترام، جعبهای را گذاشت جلویم و اشاره کرد که بازش کنم. پرسیدم «علی داداش اینها چیه؟» ...
شنیده بود یکی از بچهها میخواهد از سپاه بیاید بیرون. هیچ وقت آنقدر برافروخته ندیده بودمش. سپرده بود قبل رفتن ببینمش. هیچ وقت اشتباه طرف ...
شهریور سال ۶۰، بچههای واحد بهداری سپاه خوی برای تشویق به خاطر درمانگاهشان سهمیهی حج گرفتند. آبان یا آذر سال ۶۰ بود که در قالب ...
وقتی رسیدم، علی با مهندس نقشهبردار شهرداری داشتند از روی نقشهای که پهن کرده بودند روی زمین، طول و عرض جایی را به هم نشان ...
آن روزها همهی واحدهای سپاه متمرکز بودند در ساختمان کنسولگری. من هم مسئول بهداری سپاه بودم با یک اتاق و کلی مراجعه. بهداری باید ساختمان ...