در این متن می خوانید:
      1. ناهار را می‌آمد پیش ما که با کارگرها بخورد. یک روز که نمی‌آمد، کارگرها دست به غذا نمی‌زدند تا بیاید. نمازش را هم همان جا با ما می‌خواند. یک روز بعد از ناهار درآمد که «حیف نیست مایی که همه مسلمانیم و شیعه، خودمان را از فضیلت جماعت محروم کنیم؟» بعد رو کرد به کارگر ریش سفیدی که بعد از نهار لم داده بود کنج دیوار نیم ساخته و تازه چرتش گرفته بود و گفت «آقا سید! تا شما تجدید وضو کنی من هم اذان و اقامه را می‌گویم که بیایید؛ و نماز امروزمان را پشت سر شما بخوانیم.» بنده‌ی خدا نه می‌توانست روی علی آقا را زمین بیندازد و نه رویش می‌شد بیاید امام جماعتی شود که علی یکی از مأمومین آن است. تو رودربایستی ماند و ایستاد جلو. سختش بود. تکبیره الاحرام را که گفت، علی رفت ایستاد پشت سرش و قامت بست، کارگرها هم پشت سرش. به هر مصیبتی بود، چهار رکعت نماز ظهر را خواند تا رسید به تشهد و سلام و رکعت چهارم. بی‌چاره از هولش تشهد آخر نماز یادش رفته بود. علی زود متوجه شد و تشهد و سلام را بلند بلند خواند تا سید بشنود و تکرار کند و نماز را سلام دهد.

ناهار را می‌آمد پیش ما که با کارگرها بخورد. یک روز که نمی‌آمد، کارگرها دست به غذا نمی‌زدند تا بیاید. نمازش را هم همان جا با ما می‌خواند. یک روز بعد از ناهار درآمد که «حیف نیست مایی که همه مسلمانیم و شیعه، خودمان را از فضیلت جماعت محروم کنیم؟» بعد رو کرد به کارگر ریش سفیدی که بعد از نهار لم داده بود کنج دیوار نیم ساخته و تازه چرتش گرفته بود و گفت «آقا سید! تا شما تجدید وضو کنی من هم اذان و اقامه را می‌گویم که بیایید؛ و نماز امروزمان را پشت سر شما بخوانیم.» بنده‌ی خدا نه می‌توانست روی علی آقا را زمین بیندازد و نه رویش می‌شد بیاید امام جماعتی شود که علی یکی از مأمومین آن است. تو رودربایستی ماند و ایستاد جلو. سختش بود. تکبیره الاحرام را که گفت، علی رفت ایستاد پشت سرش و قامت بست، کارگرها هم پشت سرش. به هر مصیبتی بود، چهار رکعت نماز ظهر را خواند تا رسید به تشهد و سلام و رکعت چهارم. بی‌چاره از هولش تشهد آخر نماز یادش رفته بود. علی زود متوجه شد و تشهد و سلام را بلند بلند خواند تا سید بشنود و تکرار کند و نماز را سلام دهد.

سلام نماز با شلیک خنده‌ی کارگرها قاطی شد. سید بی‌نوا داشت از خجالتش آب می‌شد. علی اما بی‌توجه به خنده‌ها، «اِنَّ اللهَ و ملائکتهُ یُصلّونَ علی النّبی…» را خواند و بعدِ صلوات دسته جمعی، بلند شد و رفت کنار سید رو به بچه‌ها ایستاد و گفت: «اول هر کاری سخت است، اما این سیدِ اولاد رسول صلی ‌الله ‌و ‌علیه و ‌آله آن‌قدر دل و جرأت داشت که بایستد جلو و ما را داخل ثواب جماعت کند.

امروز اجر جهاد شما با مزد نماز جماعت قاطی شد و این چیز کمی نیست. فکر نکنید شما که جبهه نرفته‌اید، از جهاد محرومید. همین که دارید زیر این آفتاب سوزان مرداد کار می‌کنید، کم از جهاد ندارد. باید حواستان به خودتان و کاری که می‌کنید باشد. خدا روز قیامت از همه چیزمان حساب خواهد کشید. حتی از گرد و خاکی که این جا روی لباستان نشسته است …»

بین دو نماز نیم ساعتی حرف زد. حرف‌های آن روز و نماز جماعتی که خواندیم، تأثیر عجیبی روی کارگرها گذاشت. سیدِ پیش نماز، محترم‌تر از قبل شد و بچه‌ها بعد از آن روز  به حرمت نمازی که علی به او اقتدا کرده بود، صدایش می‌کردند «امام جمعه». یکی از کارگرهای نوجوان که مجذوب حرف‌های علی آقا شده بود، وقت غروب آمد که هر طور شده باید اسم بنویسم توی بسیج و بیایم زیر دست این آدم، کار کردن و آدم شدن یاد بگیرم.

علی بلد بود فطرت آدم‌ها را چه‌طوری تکان بدهد. آن کارگر ساده که از سر میدان آورده بودیمش، چند سال بعد آن قدر رشد کرد که وقتی شهید شد، فرمانده یکی از دسته‌های گردان امام سجاد علیه السلام بود!

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: حسن پیری