آن موقع، آسیاب‌هایی توی شهر بود که گندم مردم را آرد می‌کردند. بیش‌تر خانه‌ها تنور و اسباب نانوایی داشت و مردم هر چند وقت یک بار برای مصرف یکی دو ماهشان پخت می‌کردند و در هر خانه صندوق بزرگی بود که نان آن تو انبار می‌شد. مثل حالا نبود که نانوایی این همه زیاد شده باشد. تنور خیلی از خانه‌ها هنوز گرم بود. یک روز با پیکان وانت سبز رنگ و درب و داغانی که از سپاه ارومیه گرفته بود، آمد دنبالم که برویم پی انجام کاری.

اخلاقش این‌طوری بود که نمی‌گفت می‌خواهد چه کار کند و کجا می‌رویم. رفتیم محله‌ی کامران و نگه داشت جلوی آسیابی که ته کوچه بود. نگذاشت پیاده شوم. خودش چهل کیسه آرد را یک تنه بار وانت کرد و رفتیم محله‌های فقیرنشینی که من تا آن روز گذرم به آن‌جاها نیفتاده بود. کوچه پس کوچه‌ها را رد می‌ کردیم و درِ خانه‌هایی که از قبل می‌شناخت را نشانم می‌داد و من پیاده می‌شدم  و کیسه‌ی آرد را می‌گذاشتم دم در و می‌رفتیم سراغ خانه‌ی بعدی. معلوم بود قبلاً این جاها آمده و چون اهالی شناخته بودنش، من را آورده بود که خودش از ماشین پیاده نشود و کسی نبیندش. خودش که چیزی نمی‌گفت، ولی من می‌فهمیدم پول آرد و گندم از مقرری مختصری است که از سپاه می‌گیرد.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: رحیم عدالت‌فر