ثقلین
TasvirShakhesshahidbakeri6

بابای ما شهید شد

شهید حمید باکری

من مدام گوشم به رادیو بود که اخبار جبهه را پخش می‌کرد. تا این‌که تلفن همسایه‌ی بالایی زنگ زد. یقین داشتم با من کار دارند. ...

TasvirShakhesshahid3

نماز شب

شهید حمید باکری

یک بار گفت «می‌آیی نماز شب بخوانیم؟»گفتم «اوهوم.»او رفت ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد. من خسته شدم ...

TasvirShakhesshahidbakeri2

زن پاسدار شدن

شهید حمید باکری

با آمدن آسیه خیلی خوشحالی کرد. آقا مهدی از تبریز، زنگ زد گفت «بچه چیه؟»گفتم «دختر.»به شوخی گفت «برای جبهه فرمانده گردان می‌خواهیم. دختر می‌خواهیم برای ...

TasvirShakhesshahidbakeri1

عمر مفید من!

شهید حمید باکری

حمید همیشه می‌گفت «عمر مفید من از زمانی شروع شد که رفتم پهلوی مهدی.»من به‌ش گفتم «حمید! می‌دانی عمر مفید من از کِی شروع شد؟»در ...

TasvirShakhesshahidbakeri13

دیدی ضرر کردی؟

شهید حمید باکری

یک بار می‌خواست صبح زود بلند شود برود که براش تخم مرغ آب پز بار گذاشتم؛ و آب جوش برگشت ریخت روی احسان و کاملاً ...

TasvirShakhesshahidbakeri10

حمید به روایت همسر

شهید حمید باکری

حمید کسی نبود که آدم بتواند ندیده اش بگیرد. صبور، و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی که آدم می‌توانست باش راحت زندگی ...

TasvirShakhesshahidbakeri9

خانه ساده و کوچکمان

شهید حمید باکری

یادم که به خانه‌ی ساده و کوچک‌مان، آن خانه‌ی قشنگ‌مان می‌افتد، دلم پر از غرور و شادی می‌شود. ما برای شروع زندگی‌مان از هیچ کس ...

TasvirShakhesshahidbakeri8

تسویه حساب

شهید حمید باکری

گاهی اگر فکر می‌کرد باید از من انتقاد کند کار خیلی جالبی می‌کرد. سجاده‌اش را برمی‌‌داشت می‌برد نمازش را می‌خواند و آن قدر سر سجاده‌اش ...

TasvirShakhesshahidbakeri6

وظیفه مادری

شهید حمید باکری

فکر می‌کرد همیشه باید مرا آزاد بگذارد تا من هم برای خودم فرصت رشد داشته باشم. این طور نبود که من کنار او باشم یا ...

TasvirShakhesshahidbakeri7

دفتر اشکالات

شهید حمید باکری

حمید بعد از ازدواج روی تمام کارهای من دقت داشت. روی نماز خواندنم، روی کارهای شرعی و مذهبی‌ام. اگر چیزی می‌دید می‌‌آمد می‌گفت. یک دفتری ...

TasvirShakhesshahid3

فقط دو دست لباس

شهید حمید باکری

رفتم چمدان لباس‌هام را آوردم که بازش کنم بگذارم‌شان جاهایی که باید. یک کارتن کتاب هم بود.حمید تا لباس‌ها را دید گفت «این همه لباس ...

TasvirShakhesshahidbakeri2

روح بزرگ حمید!

شهید حمید باکری

یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آن‌جا دیده بودیم. برای من زیاد غیر عادی نبود که آمده. فقط وقتی تعجب ...

TasvirShakhesshahidbakeri1

رقیبم یا چریک؟!

شهید حمید باکری

حالا وقتش‌ست چشم ببندم بروم به گذشته، برسم به آن روزهای جوانی و یادم بیاید که اصلاً به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که یک روز ...

TasvirShakhesshahid754

با داستان راستان مرا متوجّه کرد

شهید حسین جوانان

دیشب در خانه‌مان، با دختر خاله‌ام صحبت می‌کردیم. گفتم ما در یک اتاق دوازده متری بدون فرش روی زمین زندگی می‌کنیم، امّا شغل‌مان قالی بافی ...

صفحه 20 از 61« بعدی...10...1819202122...304050...قبلی »