یک بار می‌خواست صبح زود بلند شود برود که براش تخم مرغ آب پز بار گذاشتم؛ و آب جوش برگشت ریخت روی احسان و کاملاً سوزاندش. او اصلاً با احسان کاری نداشت. من بی‌تابی و گریه می‌کردم و او فقط می‌گفت «تا تو آرام نشوی من بچه را نمی‌برم دکتر.»

من لباس‌های بچه را قیچی می‌کردم تا نسوزد و او باز خونسرد می‌گفت «تا تو آرام نشوی…»

یک هفته‌ی تمام صبح‌ها می‌آمد احسان را می‌برد دکتر. تا این‌که خوب شد. آمد خندان به من گفت «دیدی ضرر کردی؟ دیدی بی‌خود داد و بیداد کردی؟ دیدی بچه‌ات خوب شد؟»

به مجنون گفتم زنده بمان- حمید باکری، ص ۱۵ و ۱۶٫