یادم که به خانه‌ی ساده و کوچک‌مان، آن خانه‌ی قشنگ‌مان می‌افتد، دلم پر از غرور و شادی می‌شود. ما برای شروع زندگی‌مان از هیچ کس هیچ هدیه‌یی نگرفتیم. چون فکر می‌کردیم اگر هدیه بگیریم بعضی چیزها می‌آیند تحمیلی وارد زندگی‌مان می‌شوند، حتی اسباب و اثاثیه‌یی که به نظر ضروری می‌آیند. تمام وسایل زندگی ما همین‌ها بود: یکی دو تا موکت، یک کمد، یک ظبط، و چندین جلد کتاب. یک اجاق گاز دو شعله‌ی کوچک هم خریدیم، که تا همین امروز نگه‌اش داشته بودم.

زندگی‌مان خیلی ساده بود. هیچ وقت از دنیا حرف نمی‌زدیم. اگر هم خریدن وسیله‌یی ضرورت پیدا می‌کرد، بخصوص بعد از به دنیا آمدن بچه‌ها، درست یک ربع قبل از رفتن حمید از آن وسیله می‌گفتم و او هم سریع می‌رفت می‌خرید می‌آوردش.

همیشه به من می‌گفت «درست زمانی برو خرید که واقعاً معطل مانده باشی.»

من هنوز که هنوز ست این حرفش را رعایت می‌کنم.

به مجنون گفتم زنده بمان- حمید باکری ص ۱۴٫