عبور از سیم خاردار
شهید علی چیتسازیانجماعت بچّههای اطلاعات ـ عملیّات مثل شاگرد ـ پیشش زانو زده بودند. یک تازه وارد بیخ گوش بغل دستیاش گفت: «علی آقا که میگویند این ...
جماعت بچّههای اطلاعات ـ عملیّات مثل شاگرد ـ پیشش زانو زده بودند. یک تازه وارد بیخ گوش بغل دستیاش گفت: «علی آقا که میگویند این ...
در همان روزهایی که در ماووت عراق بودیم یکی از فرمانده گردانهای ما شهید شد. گردان بیفرمانده ماند. به دنبال فرد مناسبی بودم تا فرماندهی ...
از یادداشتهای شهید است که:مهمتر از همه چیز پرداختن به خویشتن است. همگام با فعّالیّتهای دیگر باید به خود توجّه کنیم. خود را دریابیم. درونمان ...
کاش بودی، «مهدی فریدی» را میدیدی، چه میکرد این فرماندهی دلاور!چه روحیّهای از او میگرفتیم.مسئلهی شهادت که برایش حل شده بود. میگفت: «شکل شهادت برای ...
لبهای خشکش از هم باز شد و گفت: «امشب آخرین شب زندگی من است.»به شوخی گفتیم: «مرگ و زندگی دست خداست، تو از کجا میدانی؟»با ...
شب بود. همه دور هم نشسته بودیم و گرم تعریف. جعفر تازه به مرخصی آمده بود.یکی پرسید: «راستی جعفر چطوری؟ این چه صبریه که خدا ...
در طول چهار سال زندگی مشترکمان، خیلی کم او را میدیدم. بیشتر وقتها یا جبهه بود یا تو پایگاه بسیج. بعضی وقتها که فرصتی پیش ...
هیچ وقت ندیدم نسبت به کمبودهای جبهه اعتراض کند. اگر چند روز متوالی، غذا و آب برایمان نمیرسید، شکایتی نمیکرد. اگر لباس پاره هم به ...
قبل از عملیات والفجر هشت، جواد با صدای زیبایش برای ما دعای کمیل میخواند. او در یکی از بخشهای دعا وقتی به مصیبت محبوبش حضرت ...
یک شب باهم صحبت میکردیم. پرسیدم: «ناصر! دوست داری شهید شوی؟»گفت: «بله شهادت را دوست دارم.»پرسیدم: «دوست داری اسیر یا جانباز شوی؟»گفت: «برای جانبازی و ...
در خطّ «خیبر» مستقر بودیم. دشمن در چند نوبت از روز به روی این خط آتش زیادی میریخت؛ یکی هنگام صبح، موقع اذان ظهر و ...
شهید سیّد حسن موسوی مرد با تقوا و رفیق خداوند بود! شبها مرا برای نماز شب بیدار میکرد. چند شب همراه او رفتم، هوا خیلی ...
به خاطر دارم شبی شهید راشکی بر دستهایش حنا میبست. وقتی دلیل را از او پرسیدم، گفت: «هنگامی که من به شهادت رسیدم و جسدم ...
به من میگفت: «عمو جلوند».یک روز آمد و گفت: «عمو جلوند دیشب خواب برادر شهیدم را دیدم که یک پرونده توی دستش بود. گفت: «پروندهات ...