خودش هم به صورتش زردچوبه مالید!
شهید حسین محمودییک روز پسرمان احمد که یک سال بیشتر نداشت، به سراغ ظروف ادویه رفت و دستهایش را آغشته به زردچوبه کرد. در همان لحظه حسین ...
یک روز پسرمان احمد که یک سال بیشتر نداشت، به سراغ ظروف ادویه رفت و دستهایش را آغشته به زردچوبه کرد. در همان لحظه حسین ...
وقتی ساعتهای آخر شب خسته و کوفته میآمد، من و همسرش و بچّهها را سوار ماشین میکرد و در شهر میگرداند. جاهای دیدنی را به ...
نایب پیاده شد، جعبه شیر را برداشت و به داخل حیاط برد.محمّد حسین که ازخواب بیدار شد، با او بازی میکرد. سمیّه به لباس او ...
از لای کتاب، عکس دختر کوچولویی را که دستی او را رو به دوربین نگه داشته بود، درآورد. عکس، خیس خورده بود. آن را بوسید:- ...
رضوی عصر آن روز، کمی زودتر به منزل رفت. در را که باز کرد، پسرش به سمت او دوید. قدمهای کوچک او که تازه دویدن ...
صدای در به گوش رسید. طرحچی با سر و وضع آشفته در حالی که خاک سر تا پایش را پوشانده بود، وارد شد. از دارخوین ...
آفتاب داشت میزد که رسیدیم درِ خانهاش. زنگ زدم. خیلی زود آمد. انگار که پشت در بود. دستی تکان داد و آمد طرف ماشین. درِ ...
یکی – دو روز بعد، یک شب کُنج اتاق نشسته بودیم و متوجّه شدم که خیلی دارد به من نگاه می کند. برّ و برّ ...
در اسفند ۱۳۶۰ ما در یک مراسم روحانی و بدون سر و صدا با هم عروسی کردیم. یادم هست صبح همان روز، آقا مرتضی در ...
سومین فرزند شهید کدخدا، سیّد محمّد است. سیّد محمّد تقریباً چند روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. خاطرهای که دارم، در مورد نامگذاری ...
آخرین باری که حمید به مرخصی آمد، حالت عجیبی داشت. بیشتر از همیشه به ما میرسید و مدام سفارش میکرد که با بچّهها چطور رفتار ...
مصطفی که به دنیا آمد، حاج یونس تا روز یازدهم تولد مصطفی ماند و بعد به جبهه رفت. فاطمه را هم که خدا داد، حاج ...
آن شب، بیست – سی تا مهمان دعوت کرد. آمد بالای سرم ایستاد و هی سر قابلمه را برداشت و هی ناخنک زد و هی ...
علی نشست سورهی «مریم» را خواند. حالم دگرگون شد. مادرم به تقلّا افتاد. نظر علی برگشت و مرا با ماشین سپاه به بیمارستان رساند. وقتی ...