از لای کتاب، عکس دختر کوچولویی را که دستی او را رو به دوربین نگه داشته بود، درآورد. عکس، خیس خورده بود. آن را بوسید:

-‌ سمیه خانم را هم خیس کرده‌اند!

دانستم که دلتنگ اوست. پرسیدم:

-‌ دخترت است؟

خندید:

-‌ چهار سال اوّل زندگی بچّه‌دار نمی‌شدیم. نذر کردم که اگر بچّه‌دار شدم، تا وقتی که جنگ هست، تو جبهه بمانم. بعد از همین نذرم بود که خدا سمیّه را به ما داد.

اسم دخترش را که می‌آورد، نگاهش از خوشی برق می‌زد:

-‌ یک شیطنت‌هایی می‌کند، دلت غنج می‌رود اگر ببینی‌اش.


رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۱۰۹٫ / خواب بهشت، صص ۶۲-۶۱٫