آفتاب داشت می‌زد که رسیدیم درِ خانه‌اش. زنگ زدم. خیلی زود آمد. انگار که پشت در بود. دستی تکان داد و آمد طرف ماشین. درِ خانه باز شد و دخترش فاطمه از خانه بیرون آمد. فکر کنم تازه رفته بود تو چهار سال. حاج احمد درِ ماشین را باز کرد. فاطمه دوید طرف ماشین. حاج احمد رفت فاطمه را بغل کرد گذاشت روی پله‌ی جلوی خانه. یک چیزی آرام در گوشش گفت و آمد طرف ماشین، فاطمه ول کن نبود، دنبالش باز آمد. انگار او هم می‌دانست این بار آخری است که دارد حاجی را می‌بیند. حاجی دوباره رفت و او را بغل کرد و گذاشت روی پله‌ی جلوی در و تند آمد سمت ماشین. سوار شد. گفت:

«حرکت کن!»

گاز ماشین را گرفتم و تا فاطمه بیاید تو خیابان، من سر کوچه بودم. وقتی می‌پیچیدم تو خیابان اصلی، از توی آیینه به فاطمه نگاه کردم: هنوز کنار خیابان ایستاده بود. گفتم:

«فضولی است… امّا فکر کنم شما یک خرده سخت می‌گیرید. خب به هر حال بچّه است و …»

حاجی زُل زده بود به خیابان. گفت: «نمی‌خواهم زیاد به او دل ببندم. نمی‌خواهم به من عادت کند. اگر عادت کند، پس فردا که نباشم، خیلی به او سخت می‌گذرد. کار است دیگر، یکوقت دیدی رفتیم و دیگر نیامدیم.»

یک ربع قبل از همه پای ماشین بودیم. موقع خداحافظی به او گفتم: «مواظب خودتان باشید حاج آقا!»

گفت: «بادنجان بم آفت ندارد!»

نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم این بار رفتنش با سایر دفعه‌ها فرق دارد. گفتم: «خلاصه ببخشید اگر درباره‌ی بچّه فضولی کردم. نمی‌خواستم خدای نکرده…»

گفت: «نمی‌دانی تو من چقدر این دختر را دوست دارم. امّا خب این‌ها باید عادت کنند به این که اگر روزی پدر بالای سرشان نبود، چطوری زندگی کنند. اگر الآن باهاشان قاطی بشوم، فردا در نبود آدم دچار مشکلات زیادی می‌شوند. پس بهتر است الآن خیلی به ما عادت نکنند.»


رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، صص ۹۵ تا ۹۷٫/ کسی به رویم لبخند خواهد زد؟، صص ۸۸-۸۷٫