در اسفند ۱۳۶۰ ما در یک مراسم روحانی و بدون سر و صدا با هم عروسی کردیم. یادم هست صبح همان روز، آقا مرتضی در جمع خانواده حاضر شد.

-‌ خواهش می‌کنم این مراسم را بدون سر و صدا برگزار کنید. اطراف ما خانواده‌ی شهید هست.

البته همگی موافق بودیم و همان شد که او می‌خواست. حتی خیلی از همسایه‌ها نفهمیدند که خانه‌ی ما عروسی است.

به هر حال مراسم با خوبی و خوشی تمام شد و بعد برای سکونت دایم به خانه‌ی پدر آقا مرتضی رفتیم.

یادم هست که چند روزی بیشتر پهلوی من نماند و تقریباً طرف‌های عید بود که هوای جبهه به سرش زد. خواهش کردم که: «عید را پهلوی من آرام بگیر و بعد هر کجا خواستی برو به سلامت.»

-‌ شما چه جور از من انتظار دارید عید کنارتان باشم، آن وقت عده‌ی زیادی که شرایط مرا هم دارند، در جبهه بمانند و جنگ کنند. من خودم وجدانم قبول نمی‌کند.

راستش را بخواهید، رفتن او برایم خیلی سخت بود، فقط پانزده سال داشتم و تنهایی مثل خوره به جانم افتاده بود. گریه‌ام گرفت، درست با آن چهره‌ی زلال کوهستانی‌اش برابرم ایستاد.

-‌ ببینم تو که مخالف رفتن من نیستی.

همین‌طور که اشک می‌ریختم، سرم را بالا آوردم و با اشاره‌ی سر به او فهماندم که نه تنها ناراضی نیستم، بلکه به داشتن چنین همسری افتخار می‌کنم.

-‌ خب یک لبخندی بزن اگر راست می‌گی، ببینم از ته دل حرف می‌زنی یا الکی گفتی…

بعدش روبه‌رویم نشست و خیلی از جبهه و جنگ برایم حرف زد که آن‌جا چه خبر است و چه کارهایی انجام می‌دهیم.

سراپا گوش بودم و سکوت.

هنوز داشت حرف می‌زد و هی حرف می‌زد. بعد انگار حرف‌هایش تمام شده باشد، در آمد به من گفت: «شما دوست دارید با حضرت زینب (سلام الله علیها) همدردی کنید؟»

-‌ خب؟

-‌ پس گوش کن که این دوره همان دوره و زمان است؛ هیچ فرقی نکرده. اگر آن زمان نبودی، حالا نشان بده که مسلمانی و پیرو امام حسین (علیه السلام). شما فکر می‌کنید ایشان نمی‌دانستند که شهید می‌شوند و نمی‌دانست که خانواده‌اش را به اسیری می‌برند. او می‌توانست با یزید بیعت کند یا نه؟ نمی‌توانست زندگی راحتی برای خودش فراهم کند؟ ولی می‌دانی که هیچ وقت تن به ذلّت نداد و با لب تشنه شهید شد. پس ما کی می‌خواهیم ثابت کنیم که پیرو امام حسین (علیه السلام) هستیم؟ چه موقع بر ما فرض می‌شود که از ناموس و خاک و از وطنمان باید دفاع کنیم؟ زمان الآن هم با آن زمان تفاوت چندانی پیدا نکرده، امروز هم برای حفظ آبروی اسلام باید خون داد و من حاضرم خونم به دست این کافران از خدا بی‌خبر ریخته شود، ولی… من مات و مبهوت به لب‌هایش خیره بودم و او هی حرف می‌زد. می‌خواست یک جوری قانعم کند و چه می‌توانستم بکنم. دیگر نمی‌خواستم چیزی بگویم. اصلاً نمی‌شد گفت.

کوله بارش را برداشت و با آن سادگی همیشگی‌اش با اهل منزل خداحافظی کرد.


رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۸۹ تا ۹۲٫/ اِشلو، صص ۴۸-۴۶٫