از بچّگی یادش داده بودم، نمازهایش را اوّل وقت بخواند، ولی خودم هم باورم نمی‌شد این‌طور با روحش آمیخته شود. فرمانده‌ی لشکر که شده بود، همین عادتش به بقیه‌ی رزمنده‌ها منتقل شد. به فرمانده‌شان که نگاه می‌کردند و می‌دیدند نزدیک اذان، هر کاری داشته باشد رها می‌کند و وضو می‌گیرد، آن‌ها هم الگو می‌گرفتند.

بعد از شهادتش چهار نفر در چهار شهر مختلف، خواب دیده بودند که در صحن خانه‌ی خدا، مهدی با لباس احرام رفته روی کعبه ایستاده و انگار همه‌ی طواف‌کننده‌ها را فرماندهی می‌کند. ازش می‌پرسند: «آقا مهدی چی شد که شما این‌جا هم فرمانده شدید؟ توی خانه‌ی خدا؟»

و مهدی می‌گوید: «این برای همون نمازهای اوّل وقتیه که توی دنیا خوندم.»

یکی از علمای قم که با مهدی آشنا بود، تعریف می‌کرد: «رفته بودم جبهه، مقر لشکر هفده همان نزدیکی محلّ استقرار ما بود. با خودم گفتم برم یه سری به زین الدّین بزنم. می‌دونستم تازگی‌ها فرمانده‌ی لشکر شده. وقتی رسیدم اون‌جا و سراغ سنگر فرماندهی رو گرفتم، گفتند سنگر فرماندهی نداریم.»

گفتم: «پس آقای زین الدّین کجا هستند؟»

چادری را نشانم دادند و گفتند: «آقای زین الدّین رفتن مأموریت، وقتی برگردن میان توی این چادر. شما همین‌جا منتظر باشین.»

هر چی منتظر شدم، نیومد. شب شد. شام خوردم و باز نشستم تا شاید بیاد، ولی خبری نشد و من هم خوابم برد. شب سردی هم بود. نم‌نم باران هم گرفت. از شدّت سرما از خواب پریدم. آخه، رواندازی نداشتم. در یه لحظه احساس کردم صدایی از بیرون چادر می‌شنوم. یه صدایی شبیه ناله. لبه‌ی چادر رو کنار زدم، ببینم صدا از کجاست، دیدم کسی بیرون چادر زیر اون بارون، ایستاده و نماز شب می‌خونه. صدای ناله‌ی الهی العفوش بلنده. خوب که نگاه کردم، دیدم مهدی زین الدّینه.»

منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح

به نقل از: زینب اسلام‌دوست (مادر)