قرار شد گردان ۴۱۴ حسین بن علی (علیه السلام) بیاید عمل کند. عراقی‌ها با نیروی بیشتری آمدند. دژ روبه‌رو دویست متر طول داشت و پنج متر عرض. درگیر شدیم. یک موشک که به دژ می‌خورد، یبست نفر عراقی می‌پریدند هوا و لت و پار می‌شدند. یک تیر کلاشینکف سه چهار نفر را می‌درید. حیرت کرده بودیم از آن همه نیرو! عجیب هلهله می‌کردند؛ کاری که کمتر در عملیات‌ها دیده و شنیده شده بود. ایستادم پشت آر . پی. جی. از بازو افتادم؛ نه من، که بسیاری از رزمندگان.

شهید علی بینا وارد شد و گفت: «آقا، ناراحت نباش! من امروز پدرشان را می سوزانم. من غوغا می‌کنم. نمی‌گذارم کسی در برود.»

خنده‌ام گرفت. قد راست کرد و آر. پی. جی را برداشت و داد زد: «موشک برسانید.»

جست و خیزی می‌کرد تماشایی! افروخته بود. منوّر بود. سرخ بود. روی پا بند نبود. پر شتاب می‌کوبید و پیش می‌رفت.

در نهر جاسم بودیم. رفتم توی سنگر کوچکی که از عراقی‌ها مانده بود.

بیسیم‌چی‌مان هم پیشم بود. فقط سرم از سنگر بیرون بود. می‌خواستم نفس تازه کنم. چشمانم از زور خستگی می‌سوخت. بازوانم فریاد می‌کردند. علی بینا از دژ پایین آمد. از چهار طرف آتش می‌‌بارید. رسید به من و گفت: «آقا، ناراحت نباش. یک پدری از این‌ها دربیاورم که حظ کنی.

گفتم: «خدا خیرت بدهد.»

چفیه‌اش را بسته بود به کمرش، شلوار کار پوشیده بود و بادگیر. چنان تاختی می‌کرد که ماندم و تماشایش کردم. تانک‌ها پیش آمدند. باز دژ به دست آن‌ها افتاد و باز ما تا آخرین نفس زدیم. بینا آر. پی. جی می‌زد، تیربار می‌زد، نارنجک پرت می‌کرد، رجز می‌خواند و تشویق می‌کرد. آن روز، رزم و هیجان بینا را دیدم.

چند روز بعد، بینا را زخمی و رنجور دیدم. صبح بود. زمانی رسیدم که هم تیر خورده و هم خمپاره زخمی‌اش کرده بود. رویش را بوسیدم. او دست کشید به سر و صورتم. اشک، جلوی چشم‌هایم را گرفت. نتوانست حرف بزند و با اشاره خداحافظی کرد.

این، آخرین دیدار من با علی بینا بود.


رسم خوبان ۲۳ – تهوّر و شهامت،  ص ۸۵ تا ۸۷٫ / تلّ آتشین، صص ۲۲۶ ۲۲۵٫