یکی از نیورهایی که در پیرانشهر با ایشان آشنا شده بودم، سخت مجروح شده بود. چون وزن سنگینی داشت، نتوانستم او را کول کنم و به عقب بیاورم. وقتی او دید که من خیلی برایش ناراحت هستم، گفت: «شما به کمک بچّه‌ها بروید. من این‌جا می‌مانم.»

گفتم: «شاید نجات پیدا کنی.»

گفت: «نه! می‌دانم که یقیناً این‌جا شهید می‌شوم، دیشب خواب دیده‌ام.»

ایشان به یک خاکریز تکیه کرده بود و من در فکر بودم که چطور می‌توانم به او کمک کنم. در افکار خودم غوطه‌ور بودم که متوجّه بوسه‌اش شدم. آری! او با سر و صورت و دست و پای خونی با زحمت راست شده بود و من را بوسید و گفت: «شما بروید، خداحافظ، من می‌مانم.»

هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید.


منبع: کتاب رسم خوبان ۴ ـ صبر و استقامت ـ صفحه‌ی ۲۷/ واقعیّت‌های از جنگ، ص ۲۷٫