عاشقی درِ خانه‌ی معشوقش را زد. غلامان معشوق گفتند: کیست؟ عاشق جواب داد: فقیرم. صاحبخانه گفت: پولی به وی بدهید تا برود. وقتی غلامان سکه‌های پول را به وی دادند، او قبول نکرد.

دوباره برگشت و درِ همان خانه را زد. و باز همان حکایت تکرار شد.

بالاخره به وی گفتند: حرف حسابت چیست و چه می‌خواهی؟ عاشق جواب داد: من فقیرم، امّا فقیر صاحبخانه هستم و او را می‌خواهم!…

ما اهل طلب واقعی نیستیم. توحیدهایمان اکتسابی نیست. همیشه دم از توحید می‌زنیم، امّا یک جو معرفت توحیدی در وجودمان پیاده نشده است. دلیل آن هم این است که دین‌ها و توحیدهایمان وراثتی است و از پدر و مادرمان یاد گرفته‌ایم؛ و تا به حال، برای لحظه‌ای هم طالب حقیقت و نورانیت نبوده‌ایم! فایده‌ی این‌جور مسلمانی‌ها فقط این است که که اگر دست مرطوب به ما زدند، دستشان نجس نشود؛ و یا آن‌که هنگام مرگ، در قبرستان مسلمانان دفن‌مان کنند.

منبع: کتاب پندهای آسمانی، ص ۱۶۲