خب، حرف‌هایی که درباره‌ی مهدی می‌زنند، زیاد است و من وقتی می‌شنوم، به عنوان مادرش، به عنوان کسی که سهمی در بزرگ کردنش داشته‌ام، احساس غرور می‌کنم. مثلاً وقتی می‌شنوم که فرمانده‌ی سنگرنشینی نبوده و پا به پای رزمنده‌ها توی خطّ مقدّم بوده یا این‌که برای شناسایی‌ها خودش می‌رفته توی خاک عراق، این‌ها همه‌اش مایه‌ی افتخار است.

وقتی آدم چنین بچّه‌هایی داشته باشد و یک دفعه به او بگویند که دیگر نیستند، توی این دنیا نیستند، دیگر نمی‌توانی ببینی‌شان، با آن‌ها حرف بزنی، بنشینی و راه رفتنشان را، خنده‌شان را، زندگی‌شان را ببینی، خب خرد می‌شوی. کمرت می‌شکند. حتّی پیغمبر هم وقتی فرزندش -ابراهیم- می‌میرد، برایش گریه می‌کند؛ چه برسد به ما، امّا خدا خواست که من لااقل در آن زمان که خبر شهادت پسرهایم را شنیدم، بتوانم مقاومت کنم.

هر چند پدرشان همه‌ی سعیش را به خرج داد که خبر را آرام آرام به من بگوید تا شوکه نشوم، ولی باز هم تحمّلی که در آن روزها، خدا به من داد، بیش‌تر شبیه یک معجزه بود. آن روز وقتی خیابان جلوی حرم سیاه‌پوش شده بود از مردمی که آمده بودند برای تشییع جنازه‌ی مهدی و مجید، توانستم برایشان حرف بزنم و بگویم که اگر به اندا‌زه‌ی رگ‌های بدنم فرزند داشتم، باز هم حاضر بودم در راه اسلام آن‌ها را فدا کنم. نمی‌دانم. هنوز هم نمی‌دانم آن صبر و تحمّل را از کجا آوردم. گفتم که بیش‌تر شبیه معجزه بود.

منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح

به نقل از: زینب اسلام‌دوست (مادر)