در ستاد لشکر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچّههای زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت میکرد. نمیدانستم حرفهایشان دربارهی چیست.
آن برادر دائم تندی میکرد و جوش میزد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش میکرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامندار از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد.
خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی میخندد. با مهربانی خاصّی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشادهرویی تمام به حرفهایش ادامه داد.
ظاهراً این برادر اختلافی با یکی از همشهریان داشت که آقا مهدی با پا در میانی میخواست مسائلشان را رفع و رجوع کند.
بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرماندهی یکی از گردانهای لشکر!
رسم خوبان ۳۰ – امر به معروف و نهی از منکر، ص ۳۹ و ۴۰٫ / افلاکی خاکی، ص ۲۰٫
پاسخ دهید